خنده عبرت
گویند: وقتى که برادران یوسف (علیه السلام) او را در چاه آویزان کردند تا او را به آن بیفکنند، طبیعى است که یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه ، دیدند لبخندى زد، خندهاى که همه برادران را شگفتزده کرد. از هم مىپرسیدند: یعنى چه ؟ اینجا جاى خنده نیست ؟ گفتند: بهتر است از خودش بپرسیم.
یکى از برادران که یهودا نام داشت، با شگفتى پرسید: برادرم یوسف ! مگر عقل خود را باختهاى، که در میان غم و اندوه، مىخندى ؟ خندهات براى چیست؟
یوسف با جمال ، که به همان اندازه و بیشتر با کمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشکفت و گفت:
روزى به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم ، با خود گفتم: «ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنان در فراز و نشیب زندگى مرا حمایت خواهند کرد و اگر دشمنى به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندى، چنین قصدى نخواهد کرد، و اگر سوء قصدى کند، آنان مرا حفظ خواهند کرد.
اما چرا خدا را فراموش کردم، و به برادرانم بالیدم، اکنون مىبینم همان برادرانم که به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون کشیدند و مرا به چاه مىافکنند.
این راز را دریافتم که باید به غیر خدا تکیه نکنم، خندهام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالى.
سرگذشتهاى عبرت انگیز، محمد محمدى اشتهاردى