حاصل ایام
گفتگو از محمود مقدسی
ای نسخهی نامه الاهی که تویی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
یادآوری: افزوده های داخل [قلاب] برای روشن شدن سخنان آقای ملکیان، از منابع دیگر افزوده شدهاند و در توضیح مفاهیم تلاش شده است که مبتنی بر نظرات و اصطلاحات ایشان باشد.
سؤال: اگر ممکن است حاصل تجربیات و مطالعات خودتان در باب چگونه زیستن را بیان کنید؟
پیش از شروع گفتگو کمی تأمل کردم که اگر از کجا شروع کنم، بهتر خواهد بود؛ ولی به نتیجهی قطعیای نرسیدم. در هر صورت چند نکته را عرض میکنم. به نظر من مهم این است که جواب این سوال را خود شما برای خودتان تعیین کنید.
نخست اینکه به عقیده من اینکه شخص سنخ روانی خودش را تشخیص بدهد بسیار مهم است. سنخ روانی را میتوان از راه نظریههای شخصیت که در روانشناسی وجود دارد یا از راه رجوع به کهن الگوها تشخیص داد. در رجوع به کهن الگوها در پی تشخیص این امر هستیم که من در میان کهن الگوهای جهان بیشترین شباهت را به کدام کهن الگو دارم. در روزگار ما بطور معمول از یکی از این دو راه سنخ شخصیتی را تشخیص میدهند. حالآنکه به نظر من در نظامهای عرفانی سابق و در ادیان شرقی راههای خودشناسی با این راهها متفاوت بود. تاکید می کنم منظور نظر ما در این گفتگو خودشناسی (self-knowledge) است و نه انسانشناسی [خود شناسی ناظر به تک تک افراد انسان است و هر شخص باید در مورد خودش این کار را انجام دهد. خودشناسی شناخت هر شخص است از استعدادها، کمالات، کاستی¬ها، احساسات، افکار، امیال و خواستههای خودش؛ و در یک کلمه شناختی است که هر فرد از همه امور درونی و ابعاد فردی خودش دارد. پس به تعداد انسانها خودشناسی وجود دارد و خودشناسی هر شخص از خودشناسی شخص دیگر متفاوت است. اما انسانشناسی رشتهای فلسفی است که به شناخت «انسان بما هو انسان» میپردازد. در انسانشناسی میخواهند انسانِ کلی و انتزاعی را بشناسند نه انسانهای عینی و واقعی و انضمامی را. در انسان شناسی فلسفی هیچ شخص خاص انسانی شناخته نمیشود]. در ادامه خواهم گفت که چرا خودشناسی مهم است.
در آن قسمتی از روانشناسی که به آن روانشناسی انگیزش، هیجان و شخصیت می گویند (معمولا این سه را با هم ذیل یک مبحث قرار میدهند) نظریه های شخصیتی مختلفی وجود دارد که روانشناسان عرضه کرده اند. بر اساس این نظریه ها یک سلسله آزمون ها، پرسش نامه ها و امثال ذلک طرحریزی شدهاند که با دقت در آنها شخص میتواند ویژگیهای برسازنده شخصیت خود را بشناسد.
راه دوم خودشناسی در روزگار ما رجوع به مبحث کهنالگوها است؛ اعم از کهنالگوهای یونگی [کارل یونگ روانشناس سوئیسی که از او آثار مختلفی به فارسی ترجمه شده است و مبحث کهن الگوها را میتوان در آثار وی پی گرفت. آستان قدس رضوی از مجموعه آثار یونگ چند جلد منتشر کرده است. دیگر آثار ترجمه شده از وی و درباره وی را در سایت آدینه بوک ببینید.] و دیگر کهن الگوهایی که بعد از یونگ ظاهر شد. [کهنالگو برابرنهاده فارسی آرکیتایپ (archetype): مثل اعلا، نمونه کاملِ هر نوع؛ در روانشناسی یونگ به مجموعه اندیشهها و تصوراتی گفته میشود که به صورت موروثی و ناآگاهانه، ناخودآگاه جمعی بشر را شکل دادهاند.] بر اساس این نظریه هر شخص دارای مجموعهای از کهن الگوهاست که در وجدان جمعی بشر وجود دارد. مهم این است که ببینیم مثلا از میان 12 کهن الگوی بزرگ [آوردن اسامی این 12 الگو (آنیما، آنیموس، سایه، خود، پرسونا و ...) چیزی دستگیر شما خواننده عزیز نخواهد کرد و باید به کتب روانشناسی و خودشناسی یا سایتها و وبلاگهای مرتبط مراجعه بفرمایید. در ایران حتی کارگاههایی برای آموزش این 12 الگو و خودشناسی بر اساس آن، تشکیل میشود که بر روی اینترنت قابل پیگیری است.]، مؤلفههای چه کهنالگویی در فرد غالب است و پس از آن کدام کهن الگو در مرتبهی دوم قرار میگیرد و کدام در رتبهی سوم تا برسیم به دوازدهم. وقتی کهن الگوی غالب شخص تمیز داده شد، میتوان گفت فرد به خودشناسی رسیده است. دوباره بر اولین نکته یعنی اهمیت فراوان تشخیص خود و خودشناسی تاکید میکنم.
اهمیت این امر چه درست و چه نادرست برای خود من بسیار واضح است (با توجه به اینکه میان وضوح و صدق فاصله است). حال، طریق وصول به این مطلوب یکی از دو راه معمول در روزگار ما باشد و یا یکی از راههایی که عارفان سابق و ادیان شرقی پیشنهاد میکردند. من نمیتوانم در مورد راههای پیشنهادی عرفای سابق و ادیان شرقی داوری کنم، ولی در رابطه با دو راه دیگر می دانم روشهایی هستند که به خوبی پاسخگو خواهند بود. [در مورد روش عارفان سابق و ادیان شرقی، استاد ملکیان در درسگفتارهای ایمان و تعقل (جزوه منتشره دانشگاه ادیان و مذاهب موجود در کتابخانه این دانشگاه) به سنخشناسی مطرح در آیین هندو و آیین بودا (یُگَهها) اشاراتی دارند. ایشان در آنجا کن ویلبر Ken Wilber را بزرگترین سنخشناس روزگار ما معرفی می¬کند. هیچ یک از آثار کن ویلبر به فارسی ترجمه نشده است.]
اهمیت این خودشناسی ای که گفتم به یکی از این دو یا سه راه صورت می گیرد در این است که شخصی که خود را میشناسد، به سراغ آن شیوهی زندگیای میرود که با این خود تناسب دارد و خود در نسبت با آن شیوه زیست قرار و آرام دارد؛ البته قرار و آرامی که در این جهان امکان پذیر است. زیرا وجوه تراژیکی در زندگی وجود دارد که قرار را از هرکسی میرباید و همه را به یک مقدار محروم از آرامش میکند، ولی فارغ از آن وجوه تراژیک زندگی که اختصاص به فلان یا بهمان شخص ندارد و در همه هست، میزانی از آرامش قابل دست یافتن است که می توان آن را آرامش ممکن نامید. آرامش ممکن به نظر من از این طریق بدست می آید. باور کنید که من وقتی فهمیدم در آن کهن الگوها به کدام کهن الگو تعلق دارم و طرز زندگیِ متعلق به آن کهن الگو را شناختم، به صورت محسوسی آرامشم بیشتر شده است. چون فهمیدم من به سراغ طرز زندگی هایی می رفته ام که با یک کهن الگوی دیگری سازگاری داشته اند و می دیدم که انگار جا نمی افتم و گویی آنجا برای من یا بیش از حد تنگ است و یا بیش از حد گشاد. این است که بر روی این نکته اول خیلی تاکید دارم که شما باید یک همچین کاری را برای خودتان انجام بدهید.
(سوال : لطفا منبع یا کتابی هم در این باره معرفی نمایید.
پاسخ : برای اولی، بهترین کتاب در زبان فارسی، کتاب نظریه های شخصیت است از شولتز ( نظریه های شخصیت، مولف : دوان شولتز، مترجمان : یوسف کریمی، فرهاد جمهری و ...، نشر ارسباران). و برای دومی، زندگی برازنده من بهترین کتاب است. البته من هیچ یک از این کتاب ها را از لحاظ ترجمه شان نمی پسندم ولی به هرحال خود کتاب ها بهترین هایند. واقعا هر دوشان کتاب های عالی ای هستند. زندگی برازنده ی من را آقای کاوه نیری ترجمه کرده و انتشارات ماز انتشار داده است. این کتاب بر اساس نظر معروف دو خانم روانشناس آمریکایی نوشته شده است که با هم پرسش نامه ای تنظیم کرده اند و سالهاست که بر اساس کهن الگوهای دوازده گانه، اشخاص را به خودشان می شناسانند.)
نکته دوم را پیش از این در درسها و گفته هایم گفته ام و حتما شنیده اید و برایتان مکرر است، ولی در عین حال چون بر آن بسیار مصرّم دوباره بر آن تاکید میکنم. ما باید همیشه از خودمان بپرسیم که آیا طرز زندگی ای هست که با در پیش گرفتن آن، چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، زیان نکنیم؟ اگر هست، چرا سراغ آن دو راز بزرگ برویم که در نهایت نمی توان در بابشان به قطعیت رسید؛ مرادم سوال از اینکه خدا هست یا نه و آیا زندگی پس از مرگ هست یا نه است. مگر اینکه کسی بتواند استدلالی اقامه بکند بر اینکه طرز زندگیای نیست و وجود ندارد که آن طرز زندگی اگر خدا وجود داشته باشد و اگر خدا وجود نداشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، در هر چهار شِقِ متصور (چهار شِق [= صورت، حالت] متصور است چرا که این دو مسئله به هم بستگی ندارند)، زیانی در این زندگی وجود نداشته باشد. اگر کسی بگوید دلیلی دارم که چنین طرز زندگی ای وجود ندارد، به این معناست که ناچاریم از کوشش برای پی بردن به پاسخ آن دو سوال بزرگ. من شخصا عقیده ام بر این است که یک چنین طرز زندگی ای وجود دارد. بنابراین ما می توانیم بدون اینکه سراغ آن دو راز برویم، طرز زندگی ای در پیش بگیریم که در آن، در هر حال زیان نکرده باشیم. و آن طرز زندگی چنانکه همیشه گفتهام به نظر من سه مولفه و به یک معنا دو مولفه دارد. این دو تا را به ترتیب اهمیت میگویم که اگر تعارضی پیدا کردند، بدانیم کدام یک را باید بر دیگری ترجیح داد:
1. خوبیِ زندگی
2. خوشیِ زندگی
مرادم از خوبی زندگی، زندگی کردن بر اساس موازین اخلاقی ای است که وجدانمان به ما القا میکند و مرادم از خوشیِ زندگی در پیش گرفتن یک زندگی لذتبخش است. یعنی اول حاکمیت اصلِ وظیفه است [وظیفه ما در زندگی چیست؟] و دوم حاکمیتِ اصل لذت[از چه چیزهایی لذت میبریم؟]. البته به عقیده من هنگامی که میان آن دو تعارض پیش میآید باید خوبی را بر خوشی مقدم دانست. اگر در زندگی به دنبال این دو برویم همان استدلال راسلی [منسوب به برتراند راسل فیلسوف ملحد بریتانیایی؛ از او پرسیدند اگر از دنیا رفتی و خدا و قیامتی بود چه میکنی؟ گفت اگر خدا عادل باشد مشکلی ندارم چون بر اساس فهم و عقلام عمل کردهام و خدای عادل نمیتواند بیش از توان و درک عقلیام از من تکلیف بخواهد] میشود که دیگر تکرارش نمیکنم مبنی بر اینکه اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد ما زیان نکردهایم و اگر خدا و زندگی پس از مرگ هم وجود نداشته باشد، زیانی نکرده ایم.
سوال : به نظر می رسد صرفا برای برخی سنخ های روانی ممکن است که خوبی و خوشی زندگی با هم همراستا باشند و اینکه خوبی زندگی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد. یعنی امر اخلاقی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد یا حتی خوشی فرد نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد.
پاسخ : ببینید، اولا به نظر من برای هر سنخ روانی، گاه خوبی زندگی و خوشی زندگی با هم ناسازگاری دارند. از آن نظر میگفتم عِندَ التعارض [یعنی هنگام تعارض خوبی با خوشی] کدام را باید به کدام ترجیح داد. همیشه به نظرم در زندگی، رویدادها و اوضاعی پیش میآید که واقعا خوبی زندگی با خوشی آن نمی خواند و باید یکی را فدای دیگری کرد.که من معتقدم اگر کسی دغدغه اش این است که خدا و زندگی پس از مرگ وجود دارد یا ندارد، آنگاه از باب احتیاط و مصلحتاندیشی، حتما باید خوشی زندگی را فدای خوبی زندگی کند. این است که آن احتیاط را اقتضا میکند.
اما دربارهی نکتهی دومی که فرمودید «ولی خوبی زندگی بر بنیان های متافیزیکی اتکا دارد»، اگر مراد شما ترانس فیزیک باشد [یعنی امور ماورای طبیعت]، سخن شما را اصلا قبول ندارم چون دارم طرز زندگی ای را پیشنهاد می کنم که با بود و نبود امور ترانس فیزیک و ماورای طبیعت، با هر دو سازگار باشد. اما اگر مراد شما متافیزیک به معنای دقیق کلمه یعنی امور عامهی فلسفه است، این را قبول میکنم که اخلاق بر بعضی از این امور مابعدالطبیعی ابتنا دارد [تفاوت اصطلاح ترانسفیزیک با متافیزیک: در تقسیم هستی شناسانه هستی تقسیم میشود به فیزیک یعنی طبیعت و ترانسفیزیک یعنی ساحت یا ساحتهایی ورای این عالم طبیعت. پس ترانس فیزیک یک اصطلاح آنتولوژیک و وجودشناسانه است. اما متافیزیک یا مابعدالطبیعه تحلیل فلسفی و عقلی امور جهان است و از این جهت در مقابل مثلا علم تجربی قرار میگیرد که شناخت تجربی جهان است. پس متافیزیک اصطلاحی معرفتشناسانه است و به اشاره به برخی از معارف و علوم ما دارد، نه به عوالمی یا وجوداتی در عالَم هستی]. اما مسئله بر سر این است که همان به دنبال خوبی رفتن یعنی اگر وقتی تحقیق در باب اینکه زندگی خوب چیست، توقف دارد بر این که من یک مسئلهی مابعدالطبیعی را حل کنم، سراغ آن مسئلهی مابعدالطبیعی هم بروم. به تعبیر دیگر، اخلاقی زیستن یکی به این است که به احکام مکشوف شده ی اخلاقی عمل کنیم و دیگر اینکه احکامی را که نمی دانم آیا احکام اخلاقی اند یا نه، بروم و ببینم آیا احکام اخلاق اند یا نه. در این حالت هم دارم زندگی اخلاقی می کنم. منتها در این قسمت از زندگی دارم اخلاق باور را اعمال می کنم. بنابراین اگر روزی شما فهمیدید که یک مسئلهی اخلاقی توقف دارد بر حل یک مسئله ی مابعدالطبیعی، وقتی سراغ حل آن مسئلهی مابعدالطبیعی هم می روید، دارید زندگی اخلاقی میکنید. بنابراین آن سودی که میگفتم در زندگی اخلاقی در تمام آن شقوق چهارگانه متصور است، شامل حال شما هم خواهد شد. چون واقعا دارید تلاشی اخلاقی میکنید. مخصوصا با توجه به این نکته که من خودم به اخلاق فضیلت معتقدم، بر این باورم که اخلاقی زیستن یعنی تلاش برای اخلاقی زیستن. هر که تلاش می کند اخلاقی زندگی کند دارد زندگی اخلاقی می کند.
نکتهی سوم این است که ممکن است من خوب زندگی کنم، خوش هم زندگی کنم ولی دغدغه های نظری دارم. اصلا می خواهم ببینم زندگی پس از مرگ هست یا نه. حالا هم دارم به خوبی زندگی می کنم و هم دارم به خوشی زندگی میکنم ...
سوال: به عقیده من این دغدغهها، دغدغههایی صرفا نظری نیستند. به ویژه وقتی مسئلهی مرگ را به این دغدغه ها می افزاییم، آمیختگی آنها با زندگی پررنگتر می شود؛ و یا وقتی حیرت ناشی از مواجهه با عظمت کیهان یا شگفت انگیز بودن هستی بما هو هستی، یعنی حیرتزا بودن همین که هستیم و هستی ای که هست، را در نظر میآوریم تأثرات و تبعات عملی آنها آنقدر پررنگ است که نمیتوان آنها را دغدغه های صرفا نظری دانست. شاید در معنای واژه ی نظری با هم اختلاف داریم.
پاسخ : پس بگذارید واژه نظری را تعریف کنم. شناخت نظری به شناختی می گویم که در آن، شناخت فقط برای خود شناخت محل توجه است نه شناخت برای دگرگونسازی. عمل همیشه نوعی دگرگونسازی است. امکان ندارد شما عمل داشته باشید و دگرگون سازی نداشته باشید. من مرادم از شناخت نظری، شناخت برای شناخت است که در عمل هیچ اثری نمی گذارد ولی آدم از یکی از واقعیت های جهان هستی باخبر شده است. من این را میگویم شناخت نظری و دغدغه نظری، در مقابل شناخت عملی و دغدغه عملی؛ که شناختهایی هستند که اقتضای دگرگون سازی دارند یعنی در عمل ما مؤثرند.
اگر تعیین مرادم از نظر به این صورت باشد عرضم این است که به عقیده من نفس این که آیا ما به سراغ دغدغه های صرفا نظری خودمان هم باید برویم یا نه پاسخ اخلاقی می خواهد. دغدغه های نظری بی نهایتند به معنای دقیق کلمه و بنابراین ما نمی توانیم همه دغدغه های نظریمان را فرو بنشانیم. توانش را نداریم؛ عمرمان، نیروها و امکانات جبلی و استعدادهایمان کفاف پرداختن به همه سؤالات نظری را نمی دهد. وقتی کفاف نمی دهد باید گزینشی عمل کنیم و وقتی می خواهیم گزینشی عمل کنیم باید ببینیم این گزینش بر چه اساسی باید صورت بگیرد. من معتقدم اخلاق می گوید آنهایی را به دنبالشان برو که حتما در عملت موثرند، آنهایی که در عملت موثر نیستند به تو ربطی ندارند. خیلی چیزها هستند که مهمند ولی در عمل من موثر نیستند. به این دلیل است که من فکر می کنم که ما نمی توانیم بگوییم بروید به دنبال شناخت هستی فقط برای شناخت هستی.
سوال : پس به نظر شما مولفه اضطرار است که باید مسیر حرکت معرفتی ما را تعیین کند و نه کنجکاوی؟
پاسخ: بله، من خودم اگر بنا بود کنجکاوی ام را پیگیری کنم، هیچ چیز به اندازه زیست شناسی، کنجکاوی ام را بر نمی انگیزد. ولی در عین حال اصلا و ابدا به سراغ این رشته نرفته ام و نمی روم، به خاطر همان که به تعبیر خوب شما، انگار سائق و رانه ام اضطرار است و نه کنجکاوی صرف.
نکته چهارم اینکه : من خودم به این نتیجه رسیده ام (و نمیدانم تا چه حد قابل تعمیم است به کسانی که غیر از من هستند) من به این نتیجه رسیدهام که لبّ جهان بینی قابل دفاع، جهاننگری ابوالعلای معرّی است. در فرهنگ ما عمر خیام نماینده این جهاننگری است. عمر خیام شدیدا تحت تاثیر ابوالعلای معرّی بود و خیلی با آثار او ممارست داشت. به نظرم این جهان نگری چهار عنصر دارد:
اولین عنصرش این است که در جهان راز هست اما به جهت اینکه راز است، تو نباید به آن بپردازی. وگرنه به آنهایی که مسئله اند هم نمی توانی بپردازی. یعنی اگر رفتی سراغ راز، راز بذاته و به حکم طبیعتش گشوده نخواهد شد، ولی باعث می شود تمام امکانهایی که در اختیار داشتی و می توانستی به کمک آنها مسائل زندگی ات را حل کنی را هم از دست می دهی. مثل بزی که به جای اینکه همه امکاناتش را صرف پیدا کردن راهی برای دور زدن کوه کند مدام با شاخش می زند توی کوه. در نهایت شاخ های خودش می شکند و آخرش هم پشت کوه مانده و نتوانسته به آن طرف کوه برود. ولی اگر توانش را جمع می کرد و دور می زد، ممکن بود بتواند به آنطرف کوه برسد. [برای تفاوت راز و مسئله رجوع کنید به کتاب گابریل مارسل ترجمه مصطفی ملکیان]
سوال : به عقیده من یک جوان، حتی اگر قوای معرفتی اش هم به پذیرش این جهان بینی نزدیک و مایل باشد، نمیتواند این موضوع را بپذیرد. یعنی نمیتواند بپذیرد که نباید به راز پرداخت یا اینکه این راز شناختنی نیست. به تعبیر دیگر، جوان گمان می کند در آن تمثیل، با کوبیدن شاخ به کوه، هنوز راهی برای از میان برداشتن مانع وجود دارد.
پاسخ: من در ابتدا هم گفتم در اینکه این رویکرد قابل تعمیم به دیگران هست یا نه شک دارم. ببینید من این موضوع را برای خودم چطور معنا می کنم. من به عنوان مصطفی دارم با شما صحبت می کنم و نه به عنوان یک معلم فلسفه. میدانید چه چیز باعث می شود که من ِ مصطفی مؤلفه اول این جهان بینی را در خودم تمکین کنم و تسلیم آن بشوم؟ من همیشه با خودم می گویم مصطفی تو از افلاطون بزرگ تر نیستی، این را بپذیر. تو از بودا بیشتر نیستی، این را بپذیر. تو از کنفوسیوس حکیم تر نیستی، بپذیر. تو از لائوتسو، بزرگ تر نیستی، این را بپذیر. بعد می گویم اینها گفته اند که این مطالب رازند. اگر عقول اینها راه به جایی نبرده، اقتضای واقعیت پذیری تو این است که بگویی من هم نمی توانم. ممکن است جوان نتواند این کار را بکند چون ممکن است اینطور فکر کند که من نخستین کسی هستم که در تاریخ به این مطلب پی می برم.
سوال : اگر اعتقاد داشته باشیم که حقیقت انفسی است و نه آفاقی، هر شخصی با مختصات روانی خودش و زمانه ای که در آن زندگی می کند، می تواند امید به شناخت این رازها داشته باشد. اگر حقیقت انفسی بوده و به تعبیری غیر قابل روایت کردن باشد، آنگاه بودا و کنفوسیوس و ... هم راست می گفته اند. ممکن است آنها به این حقیقت انفسی دست یافته باشند و نتوانسته باشند گزارش یا روایتی از آن بهدست بدهند یا اینکه ممکن است به آن دست نیافته باشند. ولی همین که حقیقت انفسی است یعنی هر فردی امکان مواجهه با آن را خواهد داشت.
پاسخ: خب. حالا ببینیم که اگر چنین دیدی وجود داشته باشد، شخص باید تا کی به خودش مهلت بدهد و بعد از آن با خودش بگوید که من دیگر باید دست بردارم. من می گویم که اگر بخواهد مهلت حکیمانه ای به خودش بدهد، باید الأهم فالمهم بکند. [یعنی اول به امر مهمتر بپردازد سپس به امور کمتر مهم] اول مسائل زندگی اش را حل کند و اگر فراغ بال برایش پیدا شد، برود سراغ رازهای زندگی. اما وقتی من هنوز در زندگی ام مسئله دارم، به نظر من حکیمانه نیست که بروم سراغ رازهای زندگی. من نظرم این است. [به تفاوت مسئله و راز دقت کنید]
مولفهی دوم جهان نگری معری-خیامی که به نظر من آن هم خیلی اهمیت دارد، این است که چنان زندگی کن که با شقوق متصور این رازها، زندگی ات سازگاری داشته باشد. البته قبلا هم به این موضوع اشاره کردم.
مولفه ی سوم این است که نه به خودت و نه به دیگری رنج غیرلازم وارد نکن. این مولفه جنبه ی سلبی دارد.
و مؤلفهی چهارم این است که در زندگی به دنبال ارضای آن چیزی برو که به اقتضای خودت، یعنی شخصیت فردی خودت، در زندگی به تو لذت می دهد. حالا وقتی به سراغ این میرویم، میبینیم ابوالعلای معری سنخ روانیاش یک چیز است، خیام هم چیز دیگری است و حافظ هم تا آن مرتبه که خیامی فکر می کرد یک چیز سومی است. چون من این سه را دقت کرده ام می گویم که چیزهایی که به این سه نفر لذت می دهد سه فهرست متفاوت است و آنها می کوشند که همان ها را ارضا کنند. من خودم شخصا به اینجا رسیده ام و نمی دانم این چقدر قابل تعمیم به دیگران هست و چقدر قابل تعمیم به دیگران نیست ولی در مورد خود من، کاملا جواب داده است. همیشه پیش خودم می گویم وقتی این را برای دیگری عرضه می کنم، ممکن است آن را نپذیرد یا بپذیرد.
سوال: من دوستی دارم که می گوید استاد ملکیان در حوزه ی نظر، بیش از همه ی سکولارهای جهان، سکولار فکر می کند و در عمل، اغلب قیود ِ همگی دینداران جهان را برای خود لحاظ می کند. یعنی در عمل به شدت دیندارانه عمل می کند و در نظر به شدت سکولار می اندیشد. سوال دوستم همیشه این است که چطور این دو با هم سازگار میشوند. به نظر می آید که این نحوه ی زیست، آنقدر طاقت فرساست که کسی نتواند از عهده اش بر آید.
پاسخ: من کاملا طاقت فرسایی اینگونه زندگی را قبول می کنم ولی معتقدم که اگر به رضایت درجه اول نظر کنیم، صد درصد طاقت فرساست. اما معتقدم آدم به این طاقت فرسایی که در رضایت درجه ی اول طرح می شود، رضایت درجه ی دوم می دهد. این یعنی چه؟ یعنی اگر من چیزی فوق این رضایت درجه ی اول برایم وجود نداشت، قطعا به یک صدم این درد و رنج تن نمی دادم. انسان طبعا از این سبک زندگی گریزان است. اما به این نوع زندگی رضایت درجه ی دوم دارم و آن رضایت این است که فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی می دهد. رضایت درجه ی دوم یعنی آشتی با خود. فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی می دهد. مثل این می ماند که یک دوستی که با من قهر کرده بگوید من با تو آشتی می کنم ولی به شرط اینکه 50 تا کار را انجام بدهی که هر کدامش طاقت فرساست ولی آَشتی با آن دوست به اندازه ای برای من مهم است که به همه این پنجاه کار که در حالت عادی تن نمی دادم، تن خواهم داد.
سوال : برای همین دوران عمر؟
پاسخ : بله، برای همین دوران عمر. البته معتقدم که اگر زندگی پس از مرگی وجود داشته باشد، کسی که در اینجا با خودش آشتی بوده، حتما سعادتمند خواهد بود. من همیشه به این جمله ی حضرت عیسی نظر دارم که می گفتند : "درونتان اتاق اتاق شده و اتاق ها با هم می جنگند. بروید به طرف خانه ی تک اتاقه." من خیلی به این معتقدم که آدم peaceful to oneself باشد. با خودش در آشتی باشد. این خیلی برای من مهم است و وقتی این آشتی با خود مهم است، آدم به آن چیزهایی که رضایت درجه ی اول نمی داد، الان رضایت می دهد. وگرنه اصلاً خیلی مبالغه آمیز است که بگویم با آن توصیف دوستتان زندگی من سازگاری دارد. چون آن چیزی که ایشان گفته در باب قدیسان صادق است. ولی واقعا این را می فهمم که این نوع زندگی بسیار بسیار دشوار است. در عین حال، آن چیزی که این شکل زندگی را برای شخص سهل می کند این است که فقط این طرز زندگی او را با خودش آشتی می دهد.
سوال : فکر میکنم این طرز زندگی مبتنی بر یک تلاش طولانی برای پیدا کردن جواب آن سوالات و در پی آن رسیدن به این نتیجه است که نمیتوان برای آنها پاسخی قطعی یافت. یعنی اخلاق باور این اقتضا را داشته که آن سال ها را بکاوید. به تعبیر دیگر اگر شما 15 یا 20 سال قبل می گفتید که تو از افلاطون و بودا و ... که بیشتر نیستی و ... در آنجا اخلاق باور را رعایت نکرده بودید.
پاسخ: دقیقا. فکر می کنم همینطور است. با شما موافقم و متوجه هستم چه می خواهید بفرمایید. کاملا حق با شماست که رسیدن به این نقطه متوقف بر طی کردن یک سیر طولانی است. بله من یک سیر طولانی کردم و در این سیر به این نتیجه رسیدم که نه، این دیگر فوق وسع بنده است. اما یک نکته وجود دارد. همین منی که می گویم فوق وسع بنده است، این حکم برایم واضح است و نه صادق. ولی ما در اخلاق به وضوح مأموریم و نه به صدق. بنابراین اگر شما قبل از اینکه 20 سال عمرتان را صرف بکنید، برایتان این حکم واضح شد، دیگر اخلاقا موظف نیستید آن 20 سالی را که ملکیان صرف کرده، شما هم صرف کنید.
سوال : ممکن است فرد بگوید که خیلی چیزها هنوز هست که می توان خواند و خیلی کارها هنوز هست که می توان انجام داد، شاید تغییری حاصل شود. به عنوان مثال خود من جهان نگری خیام را به لحاظ نظری میتوانم بپذیرم ولی دلم احساس می کند که هنوز خیلی کارها مانده که باید کرد و لذا دلم از پذیرش این نوع نگرش سر باز می زند.
پاسخ: به نظر من اگر چنین احساسی دارید مطلب هنوز برایتان به وضوح نرسیده است. من معتقدم ما در اخلاق مامور به وضوحیم و نه صدق. یعنی برای من واضح شده است که محال است من با این عقلی که دارم دیگر بتوانم مثل افلاطون بشوم، بنابراین اگر افلاطون سپر انداخت، من هم باید سپر بیندازم، اما این مطلب که برای من واضح است، آیا صادق هم هست؟ نه نیست. ممکن است صادق نباشد به دلیل اینکه هر اتفاقی که برای اول بار در تاریخ وقوع پیدا می کند، اول بار بوده که وقوع پیدا کرده است. شاید اول بار ملکیان بتواند این کار را بکند ولی، من به وضوح خودم مامورم. به نظر من اگر روزی کسی بدون صرف آن 20 یا 30 سالی که ملکیان صرف کرده و به این نتیجه رسیده به چنین وضوحی برسد و به وضوحش عمل کند، هیچ اشکال اخلاقی ندارد. ما به لحاظ اخلاقی همیشه به وضوحمان مأموریم. و این درس بزرگی است که من از امثال تامس نیگل گرفته ام که ما در عالم اخلاق باید ببینیم که انصافا در هنگام عمل چه چیزی برایمان واضح است. البته شخص باید همیشه در طلب باشد ولی در عین حال در هنگام عمل باید با دقت تشخیص دهد که طلبش تاکنون او را به کجا رسانده است. اگرچه ممکن است آن طلب، فردا که ادامه پیدا کند او را به نتیجه ی دیگری برساند ولی مهم این است که عمل را الان می خواهم انجام بدهم. به عنوان مثال من به علت بیماری به پزشک رجوع می کنم و او پس از تشخیص بیماری من بگوید علیرغم اینکه داروهایی برای درمان این بیماری در دست هست ولی به یقین در شصت سال آینده داروهایی ابداع خواهند شد که اثر درمانی سریع تر و عوارض جانبی کمتری خواهند داشت. واضح است که من نمی توانم منتظر آن دواها بمانم و از پزشک خواهم خواست تا آخرین دست آورد دارویی کنونی را به من بدهد. من فکر می کنم هیچ انسان عاقلی شک نداشته باشد که داروهای 60 سال آینده از داروهای الآن پیشرفته تر خواهند بود. اما آدم که نمی تواند منتظر 60 سال آینده بماند. من الان باید دارو را بخورم. من معتقدم در امور معنوی و روانشناختی هم همینطور است. ما یقین داریم که در آینده چیزهای دیگری مکشوف خواهد شد، اما بالاخره من الآن دارم زندگی می کنم و باید با آخرین دستاوردهایم زندگی کنم.
نکته ی دیگری که می خواهم خدمتتان بگویم این است که من به این نتیجه رسیده ام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمی تواند زندگی ای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد. [برای زندگی اصیل استاد ملکیان چند سخنرانی داشته اند از جمله «زندگی اصیل و مطالبه دلیل» منتشر شده در مجله متین پژوهشکده امام خمینی] و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است. می گویم نزدیک به محال چون هستند کسانی که تمام عواقب سوء و تلخش را می پذیرند. آدم وقتی اصیل زندگی می کند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل می کند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خُفیه کاری [مخفی کاری و دو رویی] در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه کاریم. فکر نکنید خفیه کاری فقط خفیه کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ما هست افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه. اگر من واقعا می توانستم این افکار عمومی را به هیچ بگیرم و اصیل زندگی بکنم، خوبی و خوشی ام بسیار بسیار همراه تر می شدند و دو راه را نمی رفتند. ولی البته در جامعه هایی مثل جامعهی ما در پیش گرفتن این روش یک تالی فاسد دارد: خوبی و خوشی همراه تر می شوند ولی به قیمت اینکه ناخوشی های فراوانی هم از انجامشان پدید می آید. اصلا به نظر من مهم نیست که جامعه های آزاد چه امکاناتی در اختیار شما قرار می دهند، به نظر من بزرگ ترین خدمتی که جامعه ی آزاد به اعضای خود می کند این است که آنها میتوانند از امکاناتی که دارند استفاده کنند. بخش زیادی از زندگی ما، ساحت های مختلف وجود ما بر هم انطباق ندارد. شما عقیده ای دارید ولی متفاوت از آن رفتار می¬کنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوه ای دیگر کردار می¬کنید. احساسات، عواطف و هیجاناتتان با کردارتان هماهنگ نیست. من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را برای سلامت فرد خیلی سودمند می دانم. یعنی وقتی به یک فرد نگاه می کنی انگار به یک بلور نگاه می کنی و همه ی زوایا و جوانب و خفایای آن را می بینی. ما هزینه ی این را میدهیم که نمی توانیم این یکپارچگی وجودی یا صداقت را داشته باشیم. راه حل آن هم این است که یا شخص برود و در جامعه های آزاد زندگی بکند یا آنقدر اراده ی قوی داشته باشد که تمام هزینه های این نوع زندگی را در جوامع غیرآزاد بپردازد. باور کنید که من تقریبا به هر کسی که گفته ام، فوری تصدیق کرده است که بخشی از مشکلات او از این امر نشأت گرفته است که نمی تواند چنان که عقیده دارید، احساس و عاطفه و هیجان داشته باشد. آن چنان که این دو تا را دارد، «خواسته» داشته باشد و آن چنان که این سه تا را دارد «گفته» داشته باشد و آن چنان که این چهار تا را دارد، «کرده» داشته باشد. من فکر می کنم که علت درد و رنج بسیاری از جوانان و میانسالان و کلاً اکثر ما این است. اگر می توانستید در یک جامعه ی آزاد زندگی کنید یا می توانستید واقعا ارادهی خود را قوی کنید و درد و رنجهایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در این جامعه است را تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک می کرد و یک مقدار از این فرو بستگی ای که آدم در خودش احساس می کند، باز می شد. [فروبستگی تعبیر زیبایی است برگرفته از این شعر حافظ: چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان/ تو همچو باد بهاری گرهگشا میباش]
من واقعا فکر می کنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد. بگوید «من این هستم» و هزینه هایش را هم می پردازم، البته چقدر خوب است که آدم در یک جامعه ی آزاد زندگی کند که این نوع هزینه هایش تقریبا به صفر برسد. اما بالاخره آنهایی که توانسته اند، می گویند ما هزینه هایش را می پردازیم هرچند در یک جامعه¬ی جهان سومی زندگی می کنیم. من مثال های بسیاری دارم که ما به میزان اصیل زندگی کردن، فروبستگیمان از بین می رود و زندگیمان گشاده می شود.
نکته ی بعدی که می خواهم خدمتتان بگویم این است که اگر میخواهید این حالی که از آن صحبت کردید و خود من هم همواره تجربه کردهام در زندگی نباشد، یکی از ارکانش این است که فتیله ی توقعات را باید پایین کشید. فتیله ی توقعات را در حدی بیاورید که زندگی این جهانی اجازه می دهد. مردام از توقعات توقع در همه زمینه هاست. ما نباید یک تصور هرکولی از خودمان داشته باشیم. ما هرکول نیستیم. [هرکول در اسطوره های یونانی نماد تواناییهای شگرف جسمانی است. او در 12 زمینه مختلف قدرتهای فوق العاده داشته است] این مسئله عجیبی است که متواضع ترین انسان ها هم دارند. شما ممکن است در روابط اجتماعی تان متواضع ترین انسان باشید، اما در عین حال تصور هرکولی از خودتان داشته باشید. این یعنی فتیله توقعاتتان را آنقدر بالا می کشید که چراغ زندگیتان دود می کند و آنوقت دیگر هیچ چیز را نمی بینید. حرف من این است که فتیلهی توقعات را باید متعادل کنیم. ما در هیچ جنبه ای نمی توانیم به آن مقدار که آرزو داریم برسیم. نه در آنچه که به جسم مربوط می شود و نه در آنچه که مثل علم به ذهن مربوط می شود و نه در آنچه که به روان مربوط می شود و نه آن چیزی که به روابط اجتماعی مربوط می شود و نه آن چیزی که به کاربرد من در تاریخ مربوط می شود (کارکرد زندگی هفتاد ساله¬ی من در تاریخ). ما در هیچ یک از این حوزهها به آرزوهای خودمان نمیتوانیم برسیم. آرزوهایمان را باید با واقعیتها هماهنگ کنیم. واقعیت ها هیچ گاه با آرزوها و خواسته های ما منطبق نمی شوند. با اینکه ما به سادگی می پذیریم که wishful thinking [آرزواندیشی] مغالطه ی منطقی است؛ یعنی آرزو می کنم الف ب باشد، پس الف ب است. اما با این حال در واقع یک زندگی آرزو اندیشانه داریم. همه اش می خواهیم واقعیت ها را با خواسته ها و آرزوهایمان منطبق کنیم. من می گویم باید سطح توقع را پایین کشید. ما حالا به خاطر فشار روانشناسان پذیرفته ایم که IQ خاصی داریم که از IQ آقای ایکس کمتر است و پذیرفته ایم که قوت حافظه مان هم به اندازه ی این آقا یا خانم نیست. اما انگار در همین حد این مطلب را می پذیریم که محدودیت هایی داریم. اما این کافی نیست، باید با واقعیت محدود بودن این قوا کنار بیاییم. اگر نخواهید با این واقعیت ها کنار بیایید، آن واقعیت های ثمربخش زندگی هم ثمربخشی شان را برای شما از دست می دهند. یعنی تغییرپذیرهای زندگیتان هم تغییر نمیکنند. ما باید این را بپذیریم که واقعا یک IQ و حافظه و استعداد خاصی داریم.
سوال: به نظر می رسد هر انسانی نیاز به مقداری جنگیدن و تلاش دارد تا به این ورزیدگی برسد که این واقعیت ها را قبول کند.
جواب : بله، ولی به نظر من نباید از حد بگذرد. لجاج و یکدندگی نباید نشان داد. تا یک جایی برای درس آموزی، مثل مثال بز، شاخت را بزن. ولی وقتی دیدی که نه، گویا این کوه خیلی استوار است، دیگر یکدندگی نکن چرا که در این صورت توان کارهایی هم که می توانستی بکنی از دست می دهی. البته این مسئله در جوانی دشوارتر از سن من است. در جوانی آدم فکر می کند واقعیت ها خیلی نرمتر از آنند که یک آدم میانسال بدان معتقد است.
سوال : گمان می کنم این وضوحی که شما از آن صحبت می کنید و معتقدید به آن رسیده اید، ثمره ی جنگیدن است. ثمره ی صَرف عمریست که شما کرده اید. من گویا مطلب را می فهمم ولی برایم به این وضوح نرسیده ولی لااقل می توانم آنچه را شما می گویید درک کنم. و شاید بخش زیادی از رنج کسی چون من هم ناشی از همین امر است. حسرت زمانه ای امیدوارانه و نه یأس آلود، و حسرت امیدی که بتوان به آن چنگ زد بدجوری در دلم رخنه کرده است. شاید وجود این حسرت در دورن من ناشی از این عدم وضوح باشد.
پاسخ : دقیقا، دقیقا همینطور است. بله، راستش نمیتوانم بپذیرم. هرچه فکر میکنم نمی دانم که نپذیرفتن اینکه آدم بخواهد در مقابل این وجوه تراژیک سرکشی بکند، اقتضای یک نوع راهرفتگی است یا اقتضای نوعی پیری. ولی هرچه هست، الآن که دارم با شما صحبت می کنم، این حرف بسیار برایم ناپذیرفتنی است. گفتم که خودم هم نمیتوانم ادعا بکنم که لزوما از راهرفتگیام است. شاید به خاطر پیریام باشد. ولی به هر حال شک ندارم تا آنجا که در وسعم بوده راهرفتگی داشتم. لااقل می توانم بگویم از 17سالگیام در زندگی کردن و چیزی را ضایع نکردن خیلی جدی بوده ام.
در رابطه با پایین کشیدن این فتیلهی توقعات می خواهم بر دو توقع تاکید خاص بکنم. یک فتیله که باید پایین بکشیم این است که ما نمی توانیم چنان زندگی بکنیم که همه را راضی بکنیم. این توقع توقع نابجایی است. باید بپذیریم که ما هر جور که زندگی کنیم و هر کار می خواهیم بکنیم، بالاخره یک کسانی از این طرز زندگی ما ناراضی خواهند بود. این کسان ممکن است همه¬ی 6 میلیارد انسان روی زمین منهای خود شما باشند و ممکن است تنها 10 نفر باشند. ولی بالاخره نمی توانید طرز زندگی ای پیش بگیرید که همه را راضی بکند و هیچ کس را ناراضی نکند. اخلاق هم این را اقتضا نمی کند که من جوری زندگی بکنم که همه از من راضی باشند. چون مبنای اخلاق باید در واقعیت ها باشد. اخلاق نمی تواند من را به چیزی امر بکند که شدنی نیست. اخلاق نهایت چیزی که به شما می گوید و به نظر من بدایت [نخستین] چیزی هم که به شما می گوید همین است که درد و رنج غیر لازم به دیگران وارد نکن. اما نه اینکه به طور کلی درد و رنج وارد نکن. الی ماشاء الله مردم از زندگی ای که شما می کنید درد و رنج می برند و البته این درد ورنج آنها به خاطر خودشیفتگی خودشان، تعصب خودشان، جزم و جمود خودشان، پیشداوری های خودشان، خرافه پرستی خودشان، بی مدارایی خودشان و استدلال¬ناگرایی خودشان است. من مسئول این درد و رنج نیستم. چرا من باید طوری زندگی بکنم که کسی که متعصب است از طرز زندگی من بدش نیاید. خب او دارد درد و رنج تعصب خودش را می کشد، نه درد و رنج زندگی من را. او دارد درد و رنج پیشداوری خودش، خودشیفتگی خودش و ... خودش را می برد. من در واقع مسئول این نیستم که درد و رنج او را درمان کنم. من این کار را نمی توانم انجام بدهم. و اگر می گویم این بار را از دوشتان پایین بگذارید منظورم این است که واقعا بگذارید پایین، نه اینکه بگویید این که پدرم است، پدر را که نمی شود. آن هم که طبیعتا مادرم است و او را هم نمی شود، آن هم که خواهرم است، آن هم که برادرم است، آن هم که همسرم است، آن هم که ... و الی آخر. این، حدّ یَقِف [= مرز، حد معین، جایی که تمام شود] ندارد چون آن هم دوستتان است، آن هم دوست دوستتان است و ... . نمی توانید این کار را بکنید. این سانتیمانتالیسم غیراخلاقی را باید کنار گذاشت. [سانتیمانتالیسم sentimentalism یعنی توجه افراطی به احساسات و عواطف دیگران و بهای بیش از حد دادن به آن به نحوی که در چشم دیگران احمقانه به نظر آید]. این یک مورد شاخص بود که می خواستم در مورد این فتیله پایین کشیدن ها بگویم.
و نکته دوم که شبیه این است ولی با آن فرق می کند این است که اصلاح اجتماع را فراموش کنید. ما را از بهشت بیرون کرده اند. من فکر می کنم اگر این از بهشت رانده شدن یک معنای خوب داشته باشد، همین است یعنی ما در دنیا دیگر بهشتی نخواهیم بود. ما از بهشت بیرون رفته ایم و هبوط کرده ایم. فرود باید بیاییم. توقعات را باید بیاوریم پایین. من فکر می کنم بخشی از درد و رنجی که ما می بریم، به خاطر این است که می خواهیم جامعه را اصلاح کنیم. من می گویم ما یک کار باید بکنیم. ما باید اخلاقی زندگی بکنیم. جامعه خود به خود به میزان اخلاقی بودن ما بهبود پیدا می کند، همین. منظور من این است که اصلاح اجتماعی باید نتیجه ی عمل من باشد نه هدف عمل من. هدف عمل من باید این باشد که من باید خوب زندگی کنم و خوب یعنی اخلاقی. در نتیجه این خوب یعنی اخلاقی زندگی کردن من آنگاه به میزانی که من اتوریته دارم [ authority یعنی روی بقیه نفوذ دارم و آنها روی سخنم حساب میکنند]، به میزانی که من روی اطرافم تاثیر می گذارم، زندگی جامعه یک مقداری خوب تر می شود. و این به میزان اتوریته ی من است. یک وقت اتوریته ی من برای هیچ کس نیست. یک وقت برای همسرم اتوریته دارم. یک وقت برای بچه ام هم اتوریته دارم، یک وقت بر سه تا از رفقایم هم اتوریته دارم، یک وقت هم ممکن است اتوریته ای داشته باشم مثل اتوریته ی گاندی یا اتوریته ی تولستوی که وقتی خوب شد، خیلی ها خوب شدند. اما اگر هدف زندگی و عملتان را اصلاح اجتماعی قرار دادید، جز ناکامی چیزی نمی چشید و این ناکامی زندگی را به مذاقتان تلخ می کند. اینجا هم باید فتیله ی توقعاتمان را پایین بکشیم. باید هدف زندگی مان را خوب زیستن به معنای اخلاقی زیستن قرار بدهیم. حالا به میزان خوب زندگی کردنتان البته زندگی بقیه هم بهتر می شود.
فرق خوبی و خوشی در این است که خوشی فقط زندگی خود فرد را بهبود می بخشد ولی خوبی هم زندگی فرد را بهبود می بخشد و هم به میزانی که اتوریته و شعاع وجودی دارد، زندگی دیگران را هم بهبود می بخشد. اما این را نتیجه ی زندگی تان بدانید و نه هدف آن. علی ابن ابی طالب هم به نظرم به این تلخکامی رسیده بود. حالا چه از ابتدا می دانسته به این تلخکامی می رسد و چه نمی دانسته. او خودش می گوید خدایا مرا از این ها بگیر و بدتر از من را به این ها بده و این ها را از من بگیر و بهتر از این ها را به من بده. آدم سرخورده این حرف را می زند که من این ها را ملول کردم و این ها هم مرا ملول کردند. من اینها را خسته کردم و اینها هم مرا خسته کردند. این حرف ها مال یک آدم ناموفق است. پس بار اول این بود که خوشایند مردم را از دوشتان بر زمین بگذارید و بار دوم اینکه خوب شدن و اصلاح مردم را هم هدف زندگی خود قرار ندهید.
این در واقع گزارشی است که من برای دوست خودم عرض می کنم از اینکه چگونه توانسته ام خودم را تمشیت [ = مدیریت] و تدبیر کنم.
و اما نکته ی بعدی و آخری اینکه من به این نتیجه رسیده ام که بسیارند لذاتی که ما از آنها ملول می شویم [یعنی از آنها دلزده و خسته میشویم] و کم اند لذائذی که آدم را ملول نمی کنند. بنابراین باید همیشه گونه ای انطباق را در زندگی بپذیریم. همانطور که می دانید شوپنهاور از بزرگ ترین حکمای تاریخ است. او می گفت زندگی انسان بین "درد و رنج" و "ملال" در نوسان است. به این دلیل که تا وقتی چیزی را می خواهیم و نداریم، درد و رنج داریم. وقتی به دست می آوریم، ملالت برایمان ایجاد می شود. من اگر سخن او را که همه ی لذت ها بالاخره ملال انگیزند نپذیرم، ولی می توانم بپذیرم که اکثریت قریب به اتفاق لذت ها ملالآورند. مخصوصا اگر انسان، تند-عاطفه باشد (در تشبیه با تندذهن و کندذهن). خیلی زود به این می رسد که این لذت هم آن چیزی نیست که می خواست و خیلی زود این ملال ها برایش حاصل می شود.
ما باید یک مقدار انطباق پیدا کنیم. به این معنا که شما همیشه باید ذخیرهی لذات داشته باشید یعنی وقتی لذتبخشی این لذات ته کشید و شما را به ملال کشاند، بروید سراغ یک افق جدید و یک امر لذتبخش نو. مگر اینکه لذاتی باشند که واقعا ملال¬آور نباشند و آدم بتواند همیشه از آنها لذت ببرد (که البته من بعید نمی دانم باشند چنین لذاتی وجود داشته باشند. در مورد خودم و با سنخ روانی خودم به یکی دو لذت با این ویژگی رسیده ام). ولی برای بقیه لذات باید جایگزین هایی پیش بینی کنیم تا لااقل به یک خلأ مضاعف [تهی بودن و پوچی چند برابر] در زندگیمان نرسیم.
سوال : می توانم بپرسم آن دو لذت که گفتید برای شما تا همیشه لذت بخش هستند کدام هایند؟
پاسخ : من راجع به خودم به این دو لذت رسیده ام : یکی کاستن از درد و رنج دیگران. این عمل لذتی به من می دهد که هیچ وقت از آن ملول نمی شوم. البته عرض کنم که همیشه به آن کسی که "می توانم" کمک می کنم و نه بیش از آن. و دیگری حقیقت طلبی در دو حوزه همیشه برای من لذت بخش است : یکی حوزه ی روانشناسی و یکی حوزه ی اخلاق. خیلی علاقه دارم بدانم این روان شناس جدید چه چیز می گوید و آن عالم اخلاق جدید چه گفته است. البته این حقیقت طلبی ام در بقیه ی حوزه ها اینطور نیست. این دو حوزه دارند نو به نو به من طراوت و تازگی می دهند و خسته و ملولم نمی کنند.
و اما نکته ی آخر اینکه : به این نتیجه رسیده ام که اگر بخواهم به عصمت برسم به منجلاب بزرگترین گناهان می افتم. به همین دلیل است که همیشه به خودم می گویم مصطفی تو نباید انسان کامل بشوی. پنبه ی این را از گوشت بکش بیرون. تو باید بهتر از این که هستی باشی، همین. اما انسان کامل نباید بشوی. چرا می گویم "نباید" بشوی و نمی گویم "لزومی" ندارد بشوی؟ چون تا نگویم "نباید" بشوی به غرضی که منظورم است نمی رسم. یکی از عرفای ما می گفت اگر به کسی که در یک روز هفتاد نبیّ مرسل [پیامبر فرستاده شده از جانب خدا] را کشته است، بر بخورم، به او می گویم «در مسجد تف نینداز». چرا که اگر به او بگویم «تو جنایتی کرده ای که بالاتر از آن جنایتی نیست، حالا در مسجد تف هم انداختی، بینداز»، وضع این آدم بدتر می شود. چون با خودش می گوید من دیگر فرقی برایم نمیکند. چه ایرادی دارد 4 تا نبی غیر مرسل را هم بکشم، 4 تا غیر نبی غیر مرسل را هم بکشم و کلی جنایت دیگر هم بکنم. اما اگر به او بگویم «اگرچه تو که چنین جنایتی کرده ای، اما آنقدر ریشه ات در آب هست که هنوز هم می گویند این کار را نکنی وضعت بهتر می شود»، در این صورت ممکن است او آهسته آهسته رو به ترمیم خودش ببرد. لذا اگر شما گفتید که تو باید معصوم بشوی، یک بار عزم می کنی و شکست می خوری، دوباره عزم می کنی و شکست می خوری، سه باره و چهارباره و دفعه ی دهم و بیستم، بعد به این نتیجه می رسید که من دیگر نمی توانم معصوم بشوم، حال که چنین هدفی ندارم دیگر فرقی نمی کند چه کاری انجام دهم. اما اگر از ابتدا بگویید «فلانی سعی کن بهتر شوی»، هیچ گاه سیر قهقهرایی پیدا نمی کنی زیرا همیشه راه و امکان برای بهتر شدن هست. من به این مطلب رسیده ام. البته این از وجوه تراژیک زندگی است؛ چون پاکی مطلق یکی از چیزهایی است که انسان در زندگی اش می خواهد. ولی پاکی مطلق در عمل به ناپاکی مطلق می انجامد. اما پاکی نسبی یعنی اینکه من باید پاک تر از این که هستم بشوم، زندگی را هر روز بهتر از قبل می کند. اگر بهتر شدن را بخواهید همیشه بهتر می شوید و اگر خوب شدن مطلق را بخواهید، می روید به سوی بد شدن مطلق.
بر گرفته از وبلاگ:
http://appliedethics.blogfa.com/cat-2.aspx
گفتگو از محمود مقدسی
وی آینهی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
یادآوری: افزوده های داخل [قلاب] برای روشن شدن سخنان آقای ملکیان، از منابع دیگر افزوده شدهاند و در توضیح مفاهیم تلاش شده است که مبتنی بر نظرات و اصطلاحات ایشان باشد.
سؤال: اگر ممکن است حاصل تجربیات و مطالعات خودتان در باب چگونه زیستن را بیان کنید؟
پیش از شروع گفتگو کمی تأمل کردم که اگر از کجا شروع کنم، بهتر خواهد بود؛ ولی به نتیجهی قطعیای نرسیدم. در هر صورت چند نکته را عرض میکنم. به نظر من مهم این است که جواب این سوال را خود شما برای خودتان تعیین کنید.
نخست اینکه به عقیده من اینکه شخص سنخ روانی خودش را تشخیص بدهد بسیار مهم است. سنخ روانی را میتوان از راه نظریههای شخصیت که در روانشناسی وجود دارد یا از راه رجوع به کهن الگوها تشخیص داد. در رجوع به کهن الگوها در پی تشخیص این امر هستیم که من در میان کهن الگوهای جهان بیشترین شباهت را به کدام کهن الگو دارم. در روزگار ما بطور معمول از یکی از این دو راه سنخ شخصیتی را تشخیص میدهند. حالآنکه به نظر من در نظامهای عرفانی سابق و در ادیان شرقی راههای خودشناسی با این راهها متفاوت بود. تاکید می کنم منظور نظر ما در این گفتگو خودشناسی (self-knowledge) است و نه انسانشناسی [خود شناسی ناظر به تک تک افراد انسان است و هر شخص باید در مورد خودش این کار را انجام دهد. خودشناسی شناخت هر شخص است از استعدادها، کمالات، کاستی¬ها، احساسات، افکار، امیال و خواستههای خودش؛ و در یک کلمه شناختی است که هر فرد از همه امور درونی و ابعاد فردی خودش دارد. پس به تعداد انسانها خودشناسی وجود دارد و خودشناسی هر شخص از خودشناسی شخص دیگر متفاوت است. اما انسانشناسی رشتهای فلسفی است که به شناخت «انسان بما هو انسان» میپردازد. در انسانشناسی میخواهند انسانِ کلی و انتزاعی را بشناسند نه انسانهای عینی و واقعی و انضمامی را. در انسان شناسی فلسفی هیچ شخص خاص انسانی شناخته نمیشود]. در ادامه خواهم گفت که چرا خودشناسی مهم است.
در آن قسمتی از روانشناسی که به آن روانشناسی انگیزش، هیجان و شخصیت می گویند (معمولا این سه را با هم ذیل یک مبحث قرار میدهند) نظریه های شخصیتی مختلفی وجود دارد که روانشناسان عرضه کرده اند. بر اساس این نظریه ها یک سلسله آزمون ها، پرسش نامه ها و امثال ذلک طرحریزی شدهاند که با دقت در آنها شخص میتواند ویژگیهای برسازنده شخصیت خود را بشناسد.
راه دوم خودشناسی در روزگار ما رجوع به مبحث کهنالگوها است؛ اعم از کهنالگوهای یونگی [کارل یونگ روانشناس سوئیسی که از او آثار مختلفی به فارسی ترجمه شده است و مبحث کهن الگوها را میتوان در آثار وی پی گرفت. آستان قدس رضوی از مجموعه آثار یونگ چند جلد منتشر کرده است. دیگر آثار ترجمه شده از وی و درباره وی را در سایت آدینه بوک ببینید.] و دیگر کهن الگوهایی که بعد از یونگ ظاهر شد. [کهنالگو برابرنهاده فارسی آرکیتایپ (archetype): مثل اعلا، نمونه کاملِ هر نوع؛ در روانشناسی یونگ به مجموعه اندیشهها و تصوراتی گفته میشود که به صورت موروثی و ناآگاهانه، ناخودآگاه جمعی بشر را شکل دادهاند.] بر اساس این نظریه هر شخص دارای مجموعهای از کهن الگوهاست که در وجدان جمعی بشر وجود دارد. مهم این است که ببینیم مثلا از میان 12 کهن الگوی بزرگ [آوردن اسامی این 12 الگو (آنیما، آنیموس، سایه، خود، پرسونا و ...) چیزی دستگیر شما خواننده عزیز نخواهد کرد و باید به کتب روانشناسی و خودشناسی یا سایتها و وبلاگهای مرتبط مراجعه بفرمایید. در ایران حتی کارگاههایی برای آموزش این 12 الگو و خودشناسی بر اساس آن، تشکیل میشود که بر روی اینترنت قابل پیگیری است.]، مؤلفههای چه کهنالگویی در فرد غالب است و پس از آن کدام کهن الگو در مرتبهی دوم قرار میگیرد و کدام در رتبهی سوم تا برسیم به دوازدهم. وقتی کهن الگوی غالب شخص تمیز داده شد، میتوان گفت فرد به خودشناسی رسیده است. دوباره بر اولین نکته یعنی اهمیت فراوان تشخیص خود و خودشناسی تاکید میکنم.
اهمیت این امر چه درست و چه نادرست برای خود من بسیار واضح است (با توجه به اینکه میان وضوح و صدق فاصله است). حال، طریق وصول به این مطلوب یکی از دو راه معمول در روزگار ما باشد و یا یکی از راههایی که عارفان سابق و ادیان شرقی پیشنهاد میکردند. من نمیتوانم در مورد راههای پیشنهادی عرفای سابق و ادیان شرقی داوری کنم، ولی در رابطه با دو راه دیگر می دانم روشهایی هستند که به خوبی پاسخگو خواهند بود. [در مورد روش عارفان سابق و ادیان شرقی، استاد ملکیان در درسگفتارهای ایمان و تعقل (جزوه منتشره دانشگاه ادیان و مذاهب موجود در کتابخانه این دانشگاه) به سنخشناسی مطرح در آیین هندو و آیین بودا (یُگَهها) اشاراتی دارند. ایشان در آنجا کن ویلبر Ken Wilber را بزرگترین سنخشناس روزگار ما معرفی می¬کند. هیچ یک از آثار کن ویلبر به فارسی ترجمه نشده است.]
اهمیت این خودشناسی ای که گفتم به یکی از این دو یا سه راه صورت می گیرد در این است که شخصی که خود را میشناسد، به سراغ آن شیوهی زندگیای میرود که با این خود تناسب دارد و خود در نسبت با آن شیوه زیست قرار و آرام دارد؛ البته قرار و آرامی که در این جهان امکان پذیر است. زیرا وجوه تراژیکی در زندگی وجود دارد که قرار را از هرکسی میرباید و همه را به یک مقدار محروم از آرامش میکند، ولی فارغ از آن وجوه تراژیک زندگی که اختصاص به فلان یا بهمان شخص ندارد و در همه هست، میزانی از آرامش قابل دست یافتن است که می توان آن را آرامش ممکن نامید. آرامش ممکن به نظر من از این طریق بدست می آید. باور کنید که من وقتی فهمیدم در آن کهن الگوها به کدام کهن الگو تعلق دارم و طرز زندگیِ متعلق به آن کهن الگو را شناختم، به صورت محسوسی آرامشم بیشتر شده است. چون فهمیدم من به سراغ طرز زندگی هایی می رفته ام که با یک کهن الگوی دیگری سازگاری داشته اند و می دیدم که انگار جا نمی افتم و گویی آنجا برای من یا بیش از حد تنگ است و یا بیش از حد گشاد. این است که بر روی این نکته اول خیلی تاکید دارم که شما باید یک همچین کاری را برای خودتان انجام بدهید.
(سوال : لطفا منبع یا کتابی هم در این باره معرفی نمایید.
پاسخ : برای اولی، بهترین کتاب در زبان فارسی، کتاب نظریه های شخصیت است از شولتز ( نظریه های شخصیت، مولف : دوان شولتز، مترجمان : یوسف کریمی، فرهاد جمهری و ...، نشر ارسباران). و برای دومی، زندگی برازنده من بهترین کتاب است. البته من هیچ یک از این کتاب ها را از لحاظ ترجمه شان نمی پسندم ولی به هرحال خود کتاب ها بهترین هایند. واقعا هر دوشان کتاب های عالی ای هستند. زندگی برازنده ی من را آقای کاوه نیری ترجمه کرده و انتشارات ماز انتشار داده است. این کتاب بر اساس نظر معروف دو خانم روانشناس آمریکایی نوشته شده است که با هم پرسش نامه ای تنظیم کرده اند و سالهاست که بر اساس کهن الگوهای دوازده گانه، اشخاص را به خودشان می شناسانند.)
نکته دوم را پیش از این در درسها و گفته هایم گفته ام و حتما شنیده اید و برایتان مکرر است، ولی در عین حال چون بر آن بسیار مصرّم دوباره بر آن تاکید میکنم. ما باید همیشه از خودمان بپرسیم که آیا طرز زندگی ای هست که با در پیش گرفتن آن، چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و چه خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، زیان نکنیم؟ اگر هست، چرا سراغ آن دو راز بزرگ برویم که در نهایت نمی توان در بابشان به قطعیت رسید؛ مرادم سوال از اینکه خدا هست یا نه و آیا زندگی پس از مرگ هست یا نه است. مگر اینکه کسی بتواند استدلالی اقامه بکند بر اینکه طرز زندگیای نیست و وجود ندارد که آن طرز زندگی اگر خدا وجود داشته باشد و اگر خدا وجود نداشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد و اگر زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، در هر چهار شِقِ متصور (چهار شِق [= صورت، حالت] متصور است چرا که این دو مسئله به هم بستگی ندارند)، زیانی در این زندگی وجود نداشته باشد. اگر کسی بگوید دلیلی دارم که چنین طرز زندگی ای وجود ندارد، به این معناست که ناچاریم از کوشش برای پی بردن به پاسخ آن دو سوال بزرگ. من شخصا عقیده ام بر این است که یک چنین طرز زندگی ای وجود دارد. بنابراین ما می توانیم بدون اینکه سراغ آن دو راز برویم، طرز زندگی ای در پیش بگیریم که در آن، در هر حال زیان نکرده باشیم. و آن طرز زندگی چنانکه همیشه گفتهام به نظر من سه مولفه و به یک معنا دو مولفه دارد. این دو تا را به ترتیب اهمیت میگویم که اگر تعارضی پیدا کردند، بدانیم کدام یک را باید بر دیگری ترجیح داد:
1. خوبیِ زندگی
2. خوشیِ زندگی
مرادم از خوبی زندگی، زندگی کردن بر اساس موازین اخلاقی ای است که وجدانمان به ما القا میکند و مرادم از خوشیِ زندگی در پیش گرفتن یک زندگی لذتبخش است. یعنی اول حاکمیت اصلِ وظیفه است [وظیفه ما در زندگی چیست؟] و دوم حاکمیتِ اصل لذت[از چه چیزهایی لذت میبریم؟]. البته به عقیده من هنگامی که میان آن دو تعارض پیش میآید باید خوبی را بر خوشی مقدم دانست. اگر در زندگی به دنبال این دو برویم همان استدلال راسلی [منسوب به برتراند راسل فیلسوف ملحد بریتانیایی؛ از او پرسیدند اگر از دنیا رفتی و خدا و قیامتی بود چه میکنی؟ گفت اگر خدا عادل باشد مشکلی ندارم چون بر اساس فهم و عقلام عمل کردهام و خدای عادل نمیتواند بیش از توان و درک عقلیام از من تکلیف بخواهد] میشود که دیگر تکرارش نمیکنم مبنی بر اینکه اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد ما زیان نکردهایم و اگر خدا و زندگی پس از مرگ هم وجود نداشته باشد، زیانی نکرده ایم.
سوال : به نظر می رسد صرفا برای برخی سنخ های روانی ممکن است که خوبی و خوشی زندگی با هم همراستا باشند و اینکه خوبی زندگی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد. یعنی امر اخلاقی نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد یا حتی خوشی فرد نیاز به بنیان متافیزیکی نداشته باشد.
پاسخ : ببینید، اولا به نظر من برای هر سنخ روانی، گاه خوبی زندگی و خوشی زندگی با هم ناسازگاری دارند. از آن نظر میگفتم عِندَ التعارض [یعنی هنگام تعارض خوبی با خوشی] کدام را باید به کدام ترجیح داد. همیشه به نظرم در زندگی، رویدادها و اوضاعی پیش میآید که واقعا خوبی زندگی با خوشی آن نمی خواند و باید یکی را فدای دیگری کرد.که من معتقدم اگر کسی دغدغه اش این است که خدا و زندگی پس از مرگ وجود دارد یا ندارد، آنگاه از باب احتیاط و مصلحتاندیشی، حتما باید خوشی زندگی را فدای خوبی زندگی کند. این است که آن احتیاط را اقتضا میکند.
اما دربارهی نکتهی دومی که فرمودید «ولی خوبی زندگی بر بنیان های متافیزیکی اتکا دارد»، اگر مراد شما ترانس فیزیک باشد [یعنی امور ماورای طبیعت]، سخن شما را اصلا قبول ندارم چون دارم طرز زندگی ای را پیشنهاد می کنم که با بود و نبود امور ترانس فیزیک و ماورای طبیعت، با هر دو سازگار باشد. اما اگر مراد شما متافیزیک به معنای دقیق کلمه یعنی امور عامهی فلسفه است، این را قبول میکنم که اخلاق بر بعضی از این امور مابعدالطبیعی ابتنا دارد [تفاوت اصطلاح ترانسفیزیک با متافیزیک: در تقسیم هستی شناسانه هستی تقسیم میشود به فیزیک یعنی طبیعت و ترانسفیزیک یعنی ساحت یا ساحتهایی ورای این عالم طبیعت. پس ترانس فیزیک یک اصطلاح آنتولوژیک و وجودشناسانه است. اما متافیزیک یا مابعدالطبیعه تحلیل فلسفی و عقلی امور جهان است و از این جهت در مقابل مثلا علم تجربی قرار میگیرد که شناخت تجربی جهان است. پس متافیزیک اصطلاحی معرفتشناسانه است و به اشاره به برخی از معارف و علوم ما دارد، نه به عوالمی یا وجوداتی در عالَم هستی]. اما مسئله بر سر این است که همان به دنبال خوبی رفتن یعنی اگر وقتی تحقیق در باب اینکه زندگی خوب چیست، توقف دارد بر این که من یک مسئلهی مابعدالطبیعی را حل کنم، سراغ آن مسئلهی مابعدالطبیعی هم بروم. به تعبیر دیگر، اخلاقی زیستن یکی به این است که به احکام مکشوف شده ی اخلاقی عمل کنیم و دیگر اینکه احکامی را که نمی دانم آیا احکام اخلاقی اند یا نه، بروم و ببینم آیا احکام اخلاق اند یا نه. در این حالت هم دارم زندگی اخلاقی می کنم. منتها در این قسمت از زندگی دارم اخلاق باور را اعمال می کنم. بنابراین اگر روزی شما فهمیدید که یک مسئلهی اخلاقی توقف دارد بر حل یک مسئله ی مابعدالطبیعی، وقتی سراغ حل آن مسئلهی مابعدالطبیعی هم می روید، دارید زندگی اخلاقی میکنید. بنابراین آن سودی که میگفتم در زندگی اخلاقی در تمام آن شقوق چهارگانه متصور است، شامل حال شما هم خواهد شد. چون واقعا دارید تلاشی اخلاقی میکنید. مخصوصا با توجه به این نکته که من خودم به اخلاق فضیلت معتقدم، بر این باورم که اخلاقی زیستن یعنی تلاش برای اخلاقی زیستن. هر که تلاش می کند اخلاقی زندگی کند دارد زندگی اخلاقی می کند.
نکتهی سوم این است که ممکن است من خوب زندگی کنم، خوش هم زندگی کنم ولی دغدغه های نظری دارم. اصلا می خواهم ببینم زندگی پس از مرگ هست یا نه. حالا هم دارم به خوبی زندگی می کنم و هم دارم به خوشی زندگی میکنم ...
سوال: به عقیده من این دغدغهها، دغدغههایی صرفا نظری نیستند. به ویژه وقتی مسئلهی مرگ را به این دغدغه ها می افزاییم، آمیختگی آنها با زندگی پررنگتر می شود؛ و یا وقتی حیرت ناشی از مواجهه با عظمت کیهان یا شگفت انگیز بودن هستی بما هو هستی، یعنی حیرتزا بودن همین که هستیم و هستی ای که هست، را در نظر میآوریم تأثرات و تبعات عملی آنها آنقدر پررنگ است که نمیتوان آنها را دغدغه های صرفا نظری دانست. شاید در معنای واژه ی نظری با هم اختلاف داریم.
پاسخ : پس بگذارید واژه نظری را تعریف کنم. شناخت نظری به شناختی می گویم که در آن، شناخت فقط برای خود شناخت محل توجه است نه شناخت برای دگرگونسازی. عمل همیشه نوعی دگرگونسازی است. امکان ندارد شما عمل داشته باشید و دگرگون سازی نداشته باشید. من مرادم از شناخت نظری، شناخت برای شناخت است که در عمل هیچ اثری نمی گذارد ولی آدم از یکی از واقعیت های جهان هستی باخبر شده است. من این را میگویم شناخت نظری و دغدغه نظری، در مقابل شناخت عملی و دغدغه عملی؛ که شناختهایی هستند که اقتضای دگرگون سازی دارند یعنی در عمل ما مؤثرند.
اگر تعیین مرادم از نظر به این صورت باشد عرضم این است که به عقیده من نفس این که آیا ما به سراغ دغدغه های صرفا نظری خودمان هم باید برویم یا نه پاسخ اخلاقی می خواهد. دغدغه های نظری بی نهایتند به معنای دقیق کلمه و بنابراین ما نمی توانیم همه دغدغه های نظریمان را فرو بنشانیم. توانش را نداریم؛ عمرمان، نیروها و امکانات جبلی و استعدادهایمان کفاف پرداختن به همه سؤالات نظری را نمی دهد. وقتی کفاف نمی دهد باید گزینشی عمل کنیم و وقتی می خواهیم گزینشی عمل کنیم باید ببینیم این گزینش بر چه اساسی باید صورت بگیرد. من معتقدم اخلاق می گوید آنهایی را به دنبالشان برو که حتما در عملت موثرند، آنهایی که در عملت موثر نیستند به تو ربطی ندارند. خیلی چیزها هستند که مهمند ولی در عمل من موثر نیستند. به این دلیل است که من فکر می کنم که ما نمی توانیم بگوییم بروید به دنبال شناخت هستی فقط برای شناخت هستی.
سوال : پس به نظر شما مولفه اضطرار است که باید مسیر حرکت معرفتی ما را تعیین کند و نه کنجکاوی؟
پاسخ: بله، من خودم اگر بنا بود کنجکاوی ام را پیگیری کنم، هیچ چیز به اندازه زیست شناسی، کنجکاوی ام را بر نمی انگیزد. ولی در عین حال اصلا و ابدا به سراغ این رشته نرفته ام و نمی روم، به خاطر همان که به تعبیر خوب شما، انگار سائق و رانه ام اضطرار است و نه کنجکاوی صرف.
نکته چهارم اینکه : من خودم به این نتیجه رسیده ام (و نمیدانم تا چه حد قابل تعمیم است به کسانی که غیر از من هستند) من به این نتیجه رسیدهام که لبّ جهان بینی قابل دفاع، جهاننگری ابوالعلای معرّی است. در فرهنگ ما عمر خیام نماینده این جهاننگری است. عمر خیام شدیدا تحت تاثیر ابوالعلای معرّی بود و خیلی با آثار او ممارست داشت. به نظرم این جهان نگری چهار عنصر دارد:
اولین عنصرش این است که در جهان راز هست اما به جهت اینکه راز است، تو نباید به آن بپردازی. وگرنه به آنهایی که مسئله اند هم نمی توانی بپردازی. یعنی اگر رفتی سراغ راز، راز بذاته و به حکم طبیعتش گشوده نخواهد شد، ولی باعث می شود تمام امکانهایی که در اختیار داشتی و می توانستی به کمک آنها مسائل زندگی ات را حل کنی را هم از دست می دهی. مثل بزی که به جای اینکه همه امکاناتش را صرف پیدا کردن راهی برای دور زدن کوه کند مدام با شاخش می زند توی کوه. در نهایت شاخ های خودش می شکند و آخرش هم پشت کوه مانده و نتوانسته به آن طرف کوه برود. ولی اگر توانش را جمع می کرد و دور می زد، ممکن بود بتواند به آنطرف کوه برسد. [برای تفاوت راز و مسئله رجوع کنید به کتاب گابریل مارسل ترجمه مصطفی ملکیان]
سوال : به عقیده من یک جوان، حتی اگر قوای معرفتی اش هم به پذیرش این جهان بینی نزدیک و مایل باشد، نمیتواند این موضوع را بپذیرد. یعنی نمیتواند بپذیرد که نباید به راز پرداخت یا اینکه این راز شناختنی نیست. به تعبیر دیگر، جوان گمان می کند در آن تمثیل، با کوبیدن شاخ به کوه، هنوز راهی برای از میان برداشتن مانع وجود دارد.
پاسخ: من در ابتدا هم گفتم در اینکه این رویکرد قابل تعمیم به دیگران هست یا نه شک دارم. ببینید من این موضوع را برای خودم چطور معنا می کنم. من به عنوان مصطفی دارم با شما صحبت می کنم و نه به عنوان یک معلم فلسفه. میدانید چه چیز باعث می شود که من ِ مصطفی مؤلفه اول این جهان بینی را در خودم تمکین کنم و تسلیم آن بشوم؟ من همیشه با خودم می گویم مصطفی تو از افلاطون بزرگ تر نیستی، این را بپذیر. تو از بودا بیشتر نیستی، این را بپذیر. تو از کنفوسیوس حکیم تر نیستی، بپذیر. تو از لائوتسو، بزرگ تر نیستی، این را بپذیر. بعد می گویم اینها گفته اند که این مطالب رازند. اگر عقول اینها راه به جایی نبرده، اقتضای واقعیت پذیری تو این است که بگویی من هم نمی توانم. ممکن است جوان نتواند این کار را بکند چون ممکن است اینطور فکر کند که من نخستین کسی هستم که در تاریخ به این مطلب پی می برم.
سوال : اگر اعتقاد داشته باشیم که حقیقت انفسی است و نه آفاقی، هر شخصی با مختصات روانی خودش و زمانه ای که در آن زندگی می کند، می تواند امید به شناخت این رازها داشته باشد. اگر حقیقت انفسی بوده و به تعبیری غیر قابل روایت کردن باشد، آنگاه بودا و کنفوسیوس و ... هم راست می گفته اند. ممکن است آنها به این حقیقت انفسی دست یافته باشند و نتوانسته باشند گزارش یا روایتی از آن بهدست بدهند یا اینکه ممکن است به آن دست نیافته باشند. ولی همین که حقیقت انفسی است یعنی هر فردی امکان مواجهه با آن را خواهد داشت.
پاسخ: خب. حالا ببینیم که اگر چنین دیدی وجود داشته باشد، شخص باید تا کی به خودش مهلت بدهد و بعد از آن با خودش بگوید که من دیگر باید دست بردارم. من می گویم که اگر بخواهد مهلت حکیمانه ای به خودش بدهد، باید الأهم فالمهم بکند. [یعنی اول به امر مهمتر بپردازد سپس به امور کمتر مهم] اول مسائل زندگی اش را حل کند و اگر فراغ بال برایش پیدا شد، برود سراغ رازهای زندگی. اما وقتی من هنوز در زندگی ام مسئله دارم، به نظر من حکیمانه نیست که بروم سراغ رازهای زندگی. من نظرم این است. [به تفاوت مسئله و راز دقت کنید]
مولفهی دوم جهان نگری معری-خیامی که به نظر من آن هم خیلی اهمیت دارد، این است که چنان زندگی کن که با شقوق متصور این رازها، زندگی ات سازگاری داشته باشد. البته قبلا هم به این موضوع اشاره کردم.
مولفه ی سوم این است که نه به خودت و نه به دیگری رنج غیرلازم وارد نکن. این مولفه جنبه ی سلبی دارد.
و مؤلفهی چهارم این است که در زندگی به دنبال ارضای آن چیزی برو که به اقتضای خودت، یعنی شخصیت فردی خودت، در زندگی به تو لذت می دهد. حالا وقتی به سراغ این میرویم، میبینیم ابوالعلای معری سنخ روانیاش یک چیز است، خیام هم چیز دیگری است و حافظ هم تا آن مرتبه که خیامی فکر می کرد یک چیز سومی است. چون من این سه را دقت کرده ام می گویم که چیزهایی که به این سه نفر لذت می دهد سه فهرست متفاوت است و آنها می کوشند که همان ها را ارضا کنند. من خودم شخصا به اینجا رسیده ام و نمی دانم این چقدر قابل تعمیم به دیگران هست و چقدر قابل تعمیم به دیگران نیست ولی در مورد خود من، کاملا جواب داده است. همیشه پیش خودم می گویم وقتی این را برای دیگری عرضه می کنم، ممکن است آن را نپذیرد یا بپذیرد.
سوال: من دوستی دارم که می گوید استاد ملکیان در حوزه ی نظر، بیش از همه ی سکولارهای جهان، سکولار فکر می کند و در عمل، اغلب قیود ِ همگی دینداران جهان را برای خود لحاظ می کند. یعنی در عمل به شدت دیندارانه عمل می کند و در نظر به شدت سکولار می اندیشد. سوال دوستم همیشه این است که چطور این دو با هم سازگار میشوند. به نظر می آید که این نحوه ی زیست، آنقدر طاقت فرساست که کسی نتواند از عهده اش بر آید.
پاسخ: من کاملا طاقت فرسایی اینگونه زندگی را قبول می کنم ولی معتقدم که اگر به رضایت درجه اول نظر کنیم، صد درصد طاقت فرساست. اما معتقدم آدم به این طاقت فرسایی که در رضایت درجه ی اول طرح می شود، رضایت درجه ی دوم می دهد. این یعنی چه؟ یعنی اگر من چیزی فوق این رضایت درجه ی اول برایم وجود نداشت، قطعا به یک صدم این درد و رنج تن نمی دادم. انسان طبعا از این سبک زندگی گریزان است. اما به این نوع زندگی رضایت درجه ی دوم دارم و آن رضایت این است که فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی می دهد. رضایت درجه ی دوم یعنی آشتی با خود. فقط این طرز زندگی من را با خودم آشتی می دهد. مثل این می ماند که یک دوستی که با من قهر کرده بگوید من با تو آشتی می کنم ولی به شرط اینکه 50 تا کار را انجام بدهی که هر کدامش طاقت فرساست ولی آَشتی با آن دوست به اندازه ای برای من مهم است که به همه این پنجاه کار که در حالت عادی تن نمی دادم، تن خواهم داد.
سوال : برای همین دوران عمر؟
پاسخ : بله، برای همین دوران عمر. البته معتقدم که اگر زندگی پس از مرگی وجود داشته باشد، کسی که در اینجا با خودش آشتی بوده، حتما سعادتمند خواهد بود. من همیشه به این جمله ی حضرت عیسی نظر دارم که می گفتند : "درونتان اتاق اتاق شده و اتاق ها با هم می جنگند. بروید به طرف خانه ی تک اتاقه." من خیلی به این معتقدم که آدم peaceful to oneself باشد. با خودش در آشتی باشد. این خیلی برای من مهم است و وقتی این آشتی با خود مهم است، آدم به آن چیزهایی که رضایت درجه ی اول نمی داد، الان رضایت می دهد. وگرنه اصلاً خیلی مبالغه آمیز است که بگویم با آن توصیف دوستتان زندگی من سازگاری دارد. چون آن چیزی که ایشان گفته در باب قدیسان صادق است. ولی واقعا این را می فهمم که این نوع زندگی بسیار بسیار دشوار است. در عین حال، آن چیزی که این شکل زندگی را برای شخص سهل می کند این است که فقط این طرز زندگی او را با خودش آشتی می دهد.
سوال : فکر میکنم این طرز زندگی مبتنی بر یک تلاش طولانی برای پیدا کردن جواب آن سوالات و در پی آن رسیدن به این نتیجه است که نمیتوان برای آنها پاسخی قطعی یافت. یعنی اخلاق باور این اقتضا را داشته که آن سال ها را بکاوید. به تعبیر دیگر اگر شما 15 یا 20 سال قبل می گفتید که تو از افلاطون و بودا و ... که بیشتر نیستی و ... در آنجا اخلاق باور را رعایت نکرده بودید.
پاسخ: دقیقا. فکر می کنم همینطور است. با شما موافقم و متوجه هستم چه می خواهید بفرمایید. کاملا حق با شماست که رسیدن به این نقطه متوقف بر طی کردن یک سیر طولانی است. بله من یک سیر طولانی کردم و در این سیر به این نتیجه رسیدم که نه، این دیگر فوق وسع بنده است. اما یک نکته وجود دارد. همین منی که می گویم فوق وسع بنده است، این حکم برایم واضح است و نه صادق. ولی ما در اخلاق به وضوح مأموریم و نه به صدق. بنابراین اگر شما قبل از اینکه 20 سال عمرتان را صرف بکنید، برایتان این حکم واضح شد، دیگر اخلاقا موظف نیستید آن 20 سالی را که ملکیان صرف کرده، شما هم صرف کنید.
سوال : ممکن است فرد بگوید که خیلی چیزها هنوز هست که می توان خواند و خیلی کارها هنوز هست که می توان انجام داد، شاید تغییری حاصل شود. به عنوان مثال خود من جهان نگری خیام را به لحاظ نظری میتوانم بپذیرم ولی دلم احساس می کند که هنوز خیلی کارها مانده که باید کرد و لذا دلم از پذیرش این نوع نگرش سر باز می زند.
پاسخ: به نظر من اگر چنین احساسی دارید مطلب هنوز برایتان به وضوح نرسیده است. من معتقدم ما در اخلاق مامور به وضوحیم و نه صدق. یعنی برای من واضح شده است که محال است من با این عقلی که دارم دیگر بتوانم مثل افلاطون بشوم، بنابراین اگر افلاطون سپر انداخت، من هم باید سپر بیندازم، اما این مطلب که برای من واضح است، آیا صادق هم هست؟ نه نیست. ممکن است صادق نباشد به دلیل اینکه هر اتفاقی که برای اول بار در تاریخ وقوع پیدا می کند، اول بار بوده که وقوع پیدا کرده است. شاید اول بار ملکیان بتواند این کار را بکند ولی، من به وضوح خودم مامورم. به نظر من اگر روزی کسی بدون صرف آن 20 یا 30 سالی که ملکیان صرف کرده و به این نتیجه رسیده به چنین وضوحی برسد و به وضوحش عمل کند، هیچ اشکال اخلاقی ندارد. ما به لحاظ اخلاقی همیشه به وضوحمان مأموریم. و این درس بزرگی است که من از امثال تامس نیگل گرفته ام که ما در عالم اخلاق باید ببینیم که انصافا در هنگام عمل چه چیزی برایمان واضح است. البته شخص باید همیشه در طلب باشد ولی در عین حال در هنگام عمل باید با دقت تشخیص دهد که طلبش تاکنون او را به کجا رسانده است. اگرچه ممکن است آن طلب، فردا که ادامه پیدا کند او را به نتیجه ی دیگری برساند ولی مهم این است که عمل را الان می خواهم انجام بدهم. به عنوان مثال من به علت بیماری به پزشک رجوع می کنم و او پس از تشخیص بیماری من بگوید علیرغم اینکه داروهایی برای درمان این بیماری در دست هست ولی به یقین در شصت سال آینده داروهایی ابداع خواهند شد که اثر درمانی سریع تر و عوارض جانبی کمتری خواهند داشت. واضح است که من نمی توانم منتظر آن دواها بمانم و از پزشک خواهم خواست تا آخرین دست آورد دارویی کنونی را به من بدهد. من فکر می کنم هیچ انسان عاقلی شک نداشته باشد که داروهای 60 سال آینده از داروهای الآن پیشرفته تر خواهند بود. اما آدم که نمی تواند منتظر 60 سال آینده بماند. من الان باید دارو را بخورم. من معتقدم در امور معنوی و روانشناختی هم همینطور است. ما یقین داریم که در آینده چیزهای دیگری مکشوف خواهد شد، اما بالاخره من الآن دارم زندگی می کنم و باید با آخرین دستاوردهایم زندگی کنم.
نکته ی دیگری که می خواهم خدمتتان بگویم این است که من به این نتیجه رسیده ام که آدم تا اصیل زندگی نکند، نمی تواند زندگی ای بکند که خوبی و خوشی را داشته باشد. [برای زندگی اصیل استاد ملکیان چند سخنرانی داشته اند از جمله «زندگی اصیل و مطالبه دلیل» منتشر شده در مجله متین پژوهشکده امام خمینی] و آدم خیلی شرمنده است که این را بگوید ولی اصیل زندگی کردن در بافت اجتماعی کشور ما امری نزدیک به محال است. می گویم نزدیک به محال چون هستند کسانی که تمام عواقب سوء و تلخش را می پذیرند. آدم وقتی اصیل زندگی می کند یعنی بر اساس فهم و تشخیص خودش عمل می کند. اولین اثر این شیوه زندگی کردن این است که خُفیه کاری [مخفی کاری و دو رویی] در آن نیست. بخش زیادی از سایش و فرسایش در زندگی ما به این دلیل است که خفیه کاریم. فکر نکنید خفیه کاری فقط خفیه کاری سیاسی است. بزرگترین مانعی که در برابر زندگی اصیل ما هست افکار عمومی است نه رژیم سیاسی حاکم بر جامعه. اگر من واقعا می توانستم این افکار عمومی را به هیچ بگیرم و اصیل زندگی بکنم، خوبی و خوشی ام بسیار بسیار همراه تر می شدند و دو راه را نمی رفتند. ولی البته در جامعه هایی مثل جامعهی ما در پیش گرفتن این روش یک تالی فاسد دارد: خوبی و خوشی همراه تر می شوند ولی به قیمت اینکه ناخوشی های فراوانی هم از انجامشان پدید می آید. اصلا به نظر من مهم نیست که جامعه های آزاد چه امکاناتی در اختیار شما قرار می دهند، به نظر من بزرگ ترین خدمتی که جامعه ی آزاد به اعضای خود می کند این است که آنها میتوانند از امکاناتی که دارند استفاده کنند. بخش زیادی از زندگی ما، ساحت های مختلف وجود ما بر هم انطباق ندارد. شما عقیده ای دارید ولی متفاوت از آن رفتار می¬کنید. یک نحوه گفتار دارید و به نحوه ای دیگر کردار می¬کنید. احساسات، عواطف و هیجاناتتان با کردارتان هماهنگ نیست. من کریستالی زندگی کردن، شفاف زندگی کردن را برای سلامت فرد خیلی سودمند می دانم. یعنی وقتی به یک فرد نگاه می کنی انگار به یک بلور نگاه می کنی و همه ی زوایا و جوانب و خفایای آن را می بینی. ما هزینه ی این را میدهیم که نمی توانیم این یکپارچگی وجودی یا صداقت را داشته باشیم. راه حل آن هم این است که یا شخص برود و در جامعه های آزاد زندگی بکند یا آنقدر اراده ی قوی داشته باشد که تمام هزینه های این نوع زندگی را در جوامع غیرآزاد بپردازد. باور کنید که من تقریبا به هر کسی که گفته ام، فوری تصدیق کرده است که بخشی از مشکلات او از این امر نشأت گرفته است که نمی تواند چنان که عقیده دارید، احساس و عاطفه و هیجان داشته باشد. آن چنان که این دو تا را دارد، «خواسته» داشته باشد و آن چنان که این سه تا را دارد «گفته» داشته باشد و آن چنان که این چهار تا را دارد، «کرده» داشته باشد. من فکر می کنم که علت درد و رنج بسیاری از جوانان و میانسالان و کلاً اکثر ما این است. اگر می توانستید در یک جامعه ی آزاد زندگی کنید یا می توانستید واقعا ارادهی خود را قوی کنید و درد و رنجهایی را که ناشی از این نوع اصیل زیستن در این جامعه است را تحمل کنید به شما خیلی خیلی کمک می کرد و یک مقدار از این فرو بستگی ای که آدم در خودش احساس می کند، باز می شد. [فروبستگی تعبیر زیبایی است برگرفته از این شعر حافظ: چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان/ تو همچو باد بهاری گرهگشا میباش]
من واقعا فکر می کنم یکی از مهمترین ارکان زندگی بهروزانه این است که آدم شفاف و کریستالی باشد. بگوید «من این هستم» و هزینه هایش را هم می پردازم، البته چقدر خوب است که آدم در یک جامعه ی آزاد زندگی کند که این نوع هزینه هایش تقریبا به صفر برسد. اما بالاخره آنهایی که توانسته اند، می گویند ما هزینه هایش را می پردازیم هرچند در یک جامعه¬ی جهان سومی زندگی می کنیم. من مثال های بسیاری دارم که ما به میزان اصیل زندگی کردن، فروبستگیمان از بین می رود و زندگیمان گشاده می شود.
نکته ی بعدی که می خواهم خدمتتان بگویم این است که اگر میخواهید این حالی که از آن صحبت کردید و خود من هم همواره تجربه کردهام در زندگی نباشد، یکی از ارکانش این است که فتیله ی توقعات را باید پایین کشید. فتیله ی توقعات را در حدی بیاورید که زندگی این جهانی اجازه می دهد. مردام از توقعات توقع در همه زمینه هاست. ما نباید یک تصور هرکولی از خودمان داشته باشیم. ما هرکول نیستیم. [هرکول در اسطوره های یونانی نماد تواناییهای شگرف جسمانی است. او در 12 زمینه مختلف قدرتهای فوق العاده داشته است] این مسئله عجیبی است که متواضع ترین انسان ها هم دارند. شما ممکن است در روابط اجتماعی تان متواضع ترین انسان باشید، اما در عین حال تصور هرکولی از خودتان داشته باشید. این یعنی فتیله توقعاتتان را آنقدر بالا می کشید که چراغ زندگیتان دود می کند و آنوقت دیگر هیچ چیز را نمی بینید. حرف من این است که فتیلهی توقعات را باید متعادل کنیم. ما در هیچ جنبه ای نمی توانیم به آن مقدار که آرزو داریم برسیم. نه در آنچه که به جسم مربوط می شود و نه در آنچه که مثل علم به ذهن مربوط می شود و نه در آنچه که به روان مربوط می شود و نه آن چیزی که به روابط اجتماعی مربوط می شود و نه آن چیزی که به کاربرد من در تاریخ مربوط می شود (کارکرد زندگی هفتاد ساله¬ی من در تاریخ). ما در هیچ یک از این حوزهها به آرزوهای خودمان نمیتوانیم برسیم. آرزوهایمان را باید با واقعیتها هماهنگ کنیم. واقعیت ها هیچ گاه با آرزوها و خواسته های ما منطبق نمی شوند. با اینکه ما به سادگی می پذیریم که wishful thinking [آرزواندیشی] مغالطه ی منطقی است؛ یعنی آرزو می کنم الف ب باشد، پس الف ب است. اما با این حال در واقع یک زندگی آرزو اندیشانه داریم. همه اش می خواهیم واقعیت ها را با خواسته ها و آرزوهایمان منطبق کنیم. من می گویم باید سطح توقع را پایین کشید. ما حالا به خاطر فشار روانشناسان پذیرفته ایم که IQ خاصی داریم که از IQ آقای ایکس کمتر است و پذیرفته ایم که قوت حافظه مان هم به اندازه ی این آقا یا خانم نیست. اما انگار در همین حد این مطلب را می پذیریم که محدودیت هایی داریم. اما این کافی نیست، باید با واقعیت محدود بودن این قوا کنار بیاییم. اگر نخواهید با این واقعیت ها کنار بیایید، آن واقعیت های ثمربخش زندگی هم ثمربخشی شان را برای شما از دست می دهند. یعنی تغییرپذیرهای زندگیتان هم تغییر نمیکنند. ما باید این را بپذیریم که واقعا یک IQ و حافظه و استعداد خاصی داریم.
سوال: به نظر می رسد هر انسانی نیاز به مقداری جنگیدن و تلاش دارد تا به این ورزیدگی برسد که این واقعیت ها را قبول کند.
جواب : بله، ولی به نظر من نباید از حد بگذرد. لجاج و یکدندگی نباید نشان داد. تا یک جایی برای درس آموزی، مثل مثال بز، شاخت را بزن. ولی وقتی دیدی که نه، گویا این کوه خیلی استوار است، دیگر یکدندگی نکن چرا که در این صورت توان کارهایی هم که می توانستی بکنی از دست می دهی. البته این مسئله در جوانی دشوارتر از سن من است. در جوانی آدم فکر می کند واقعیت ها خیلی نرمتر از آنند که یک آدم میانسال بدان معتقد است.
سوال : گمان می کنم این وضوحی که شما از آن صحبت می کنید و معتقدید به آن رسیده اید، ثمره ی جنگیدن است. ثمره ی صَرف عمریست که شما کرده اید. من گویا مطلب را می فهمم ولی برایم به این وضوح نرسیده ولی لااقل می توانم آنچه را شما می گویید درک کنم. و شاید بخش زیادی از رنج کسی چون من هم ناشی از همین امر است. حسرت زمانه ای امیدوارانه و نه یأس آلود، و حسرت امیدی که بتوان به آن چنگ زد بدجوری در دلم رخنه کرده است. شاید وجود این حسرت در دورن من ناشی از این عدم وضوح باشد.
پاسخ : دقیقا، دقیقا همینطور است. بله، راستش نمیتوانم بپذیرم. هرچه فکر میکنم نمی دانم که نپذیرفتن اینکه آدم بخواهد در مقابل این وجوه تراژیک سرکشی بکند، اقتضای یک نوع راهرفتگی است یا اقتضای نوعی پیری. ولی هرچه هست، الآن که دارم با شما صحبت می کنم، این حرف بسیار برایم ناپذیرفتنی است. گفتم که خودم هم نمیتوانم ادعا بکنم که لزوما از راهرفتگیام است. شاید به خاطر پیریام باشد. ولی به هر حال شک ندارم تا آنجا که در وسعم بوده راهرفتگی داشتم. لااقل می توانم بگویم از 17سالگیام در زندگی کردن و چیزی را ضایع نکردن خیلی جدی بوده ام.
در رابطه با پایین کشیدن این فتیلهی توقعات می خواهم بر دو توقع تاکید خاص بکنم. یک فتیله که باید پایین بکشیم این است که ما نمی توانیم چنان زندگی بکنیم که همه را راضی بکنیم. این توقع توقع نابجایی است. باید بپذیریم که ما هر جور که زندگی کنیم و هر کار می خواهیم بکنیم، بالاخره یک کسانی از این طرز زندگی ما ناراضی خواهند بود. این کسان ممکن است همه¬ی 6 میلیارد انسان روی زمین منهای خود شما باشند و ممکن است تنها 10 نفر باشند. ولی بالاخره نمی توانید طرز زندگی ای پیش بگیرید که همه را راضی بکند و هیچ کس را ناراضی نکند. اخلاق هم این را اقتضا نمی کند که من جوری زندگی بکنم که همه از من راضی باشند. چون مبنای اخلاق باید در واقعیت ها باشد. اخلاق نمی تواند من را به چیزی امر بکند که شدنی نیست. اخلاق نهایت چیزی که به شما می گوید و به نظر من بدایت [نخستین] چیزی هم که به شما می گوید همین است که درد و رنج غیر لازم به دیگران وارد نکن. اما نه اینکه به طور کلی درد و رنج وارد نکن. الی ماشاء الله مردم از زندگی ای که شما می کنید درد و رنج می برند و البته این درد ورنج آنها به خاطر خودشیفتگی خودشان، تعصب خودشان، جزم و جمود خودشان، پیشداوری های خودشان، خرافه پرستی خودشان، بی مدارایی خودشان و استدلال¬ناگرایی خودشان است. من مسئول این درد و رنج نیستم. چرا من باید طوری زندگی بکنم که کسی که متعصب است از طرز زندگی من بدش نیاید. خب او دارد درد و رنج تعصب خودش را می کشد، نه درد و رنج زندگی من را. او دارد درد و رنج پیشداوری خودش، خودشیفتگی خودش و ... خودش را می برد. من در واقع مسئول این نیستم که درد و رنج او را درمان کنم. من این کار را نمی توانم انجام بدهم. و اگر می گویم این بار را از دوشتان پایین بگذارید منظورم این است که واقعا بگذارید پایین، نه اینکه بگویید این که پدرم است، پدر را که نمی شود. آن هم که طبیعتا مادرم است و او را هم نمی شود، آن هم که خواهرم است، آن هم که برادرم است، آن هم که همسرم است، آن هم که ... و الی آخر. این، حدّ یَقِف [= مرز، حد معین، جایی که تمام شود] ندارد چون آن هم دوستتان است، آن هم دوست دوستتان است و ... . نمی توانید این کار را بکنید. این سانتیمانتالیسم غیراخلاقی را باید کنار گذاشت. [سانتیمانتالیسم sentimentalism یعنی توجه افراطی به احساسات و عواطف دیگران و بهای بیش از حد دادن به آن به نحوی که در چشم دیگران احمقانه به نظر آید]. این یک مورد شاخص بود که می خواستم در مورد این فتیله پایین کشیدن ها بگویم.
و نکته دوم که شبیه این است ولی با آن فرق می کند این است که اصلاح اجتماع را فراموش کنید. ما را از بهشت بیرون کرده اند. من فکر می کنم اگر این از بهشت رانده شدن یک معنای خوب داشته باشد، همین است یعنی ما در دنیا دیگر بهشتی نخواهیم بود. ما از بهشت بیرون رفته ایم و هبوط کرده ایم. فرود باید بیاییم. توقعات را باید بیاوریم پایین. من فکر می کنم بخشی از درد و رنجی که ما می بریم، به خاطر این است که می خواهیم جامعه را اصلاح کنیم. من می گویم ما یک کار باید بکنیم. ما باید اخلاقی زندگی بکنیم. جامعه خود به خود به میزان اخلاقی بودن ما بهبود پیدا می کند، همین. منظور من این است که اصلاح اجتماعی باید نتیجه ی عمل من باشد نه هدف عمل من. هدف عمل من باید این باشد که من باید خوب زندگی کنم و خوب یعنی اخلاقی. در نتیجه این خوب یعنی اخلاقی زندگی کردن من آنگاه به میزانی که من اتوریته دارم [ authority یعنی روی بقیه نفوذ دارم و آنها روی سخنم حساب میکنند]، به میزانی که من روی اطرافم تاثیر می گذارم، زندگی جامعه یک مقداری خوب تر می شود. و این به میزان اتوریته ی من است. یک وقت اتوریته ی من برای هیچ کس نیست. یک وقت برای همسرم اتوریته دارم. یک وقت برای بچه ام هم اتوریته دارم، یک وقت بر سه تا از رفقایم هم اتوریته دارم، یک وقت هم ممکن است اتوریته ای داشته باشم مثل اتوریته ی گاندی یا اتوریته ی تولستوی که وقتی خوب شد، خیلی ها خوب شدند. اما اگر هدف زندگی و عملتان را اصلاح اجتماعی قرار دادید، جز ناکامی چیزی نمی چشید و این ناکامی زندگی را به مذاقتان تلخ می کند. اینجا هم باید فتیله ی توقعاتمان را پایین بکشیم. باید هدف زندگی مان را خوب زیستن به معنای اخلاقی زیستن قرار بدهیم. حالا به میزان خوب زندگی کردنتان البته زندگی بقیه هم بهتر می شود.
فرق خوبی و خوشی در این است که خوشی فقط زندگی خود فرد را بهبود می بخشد ولی خوبی هم زندگی فرد را بهبود می بخشد و هم به میزانی که اتوریته و شعاع وجودی دارد، زندگی دیگران را هم بهبود می بخشد. اما این را نتیجه ی زندگی تان بدانید و نه هدف آن. علی ابن ابی طالب هم به نظرم به این تلخکامی رسیده بود. حالا چه از ابتدا می دانسته به این تلخکامی می رسد و چه نمی دانسته. او خودش می گوید خدایا مرا از این ها بگیر و بدتر از من را به این ها بده و این ها را از من بگیر و بهتر از این ها را به من بده. آدم سرخورده این حرف را می زند که من این ها را ملول کردم و این ها هم مرا ملول کردند. من اینها را خسته کردم و اینها هم مرا خسته کردند. این حرف ها مال یک آدم ناموفق است. پس بار اول این بود که خوشایند مردم را از دوشتان بر زمین بگذارید و بار دوم اینکه خوب شدن و اصلاح مردم را هم هدف زندگی خود قرار ندهید.
این در واقع گزارشی است که من برای دوست خودم عرض می کنم از اینکه چگونه توانسته ام خودم را تمشیت [ = مدیریت] و تدبیر کنم.
و اما نکته ی بعدی و آخری اینکه من به این نتیجه رسیده ام که بسیارند لذاتی که ما از آنها ملول می شویم [یعنی از آنها دلزده و خسته میشویم] و کم اند لذائذی که آدم را ملول نمی کنند. بنابراین باید همیشه گونه ای انطباق را در زندگی بپذیریم. همانطور که می دانید شوپنهاور از بزرگ ترین حکمای تاریخ است. او می گفت زندگی انسان بین "درد و رنج" و "ملال" در نوسان است. به این دلیل که تا وقتی چیزی را می خواهیم و نداریم، درد و رنج داریم. وقتی به دست می آوریم، ملالت برایمان ایجاد می شود. من اگر سخن او را که همه ی لذت ها بالاخره ملال انگیزند نپذیرم، ولی می توانم بپذیرم که اکثریت قریب به اتفاق لذت ها ملالآورند. مخصوصا اگر انسان، تند-عاطفه باشد (در تشبیه با تندذهن و کندذهن). خیلی زود به این می رسد که این لذت هم آن چیزی نیست که می خواست و خیلی زود این ملال ها برایش حاصل می شود.
ما باید یک مقدار انطباق پیدا کنیم. به این معنا که شما همیشه باید ذخیرهی لذات داشته باشید یعنی وقتی لذتبخشی این لذات ته کشید و شما را به ملال کشاند، بروید سراغ یک افق جدید و یک امر لذتبخش نو. مگر اینکه لذاتی باشند که واقعا ملال¬آور نباشند و آدم بتواند همیشه از آنها لذت ببرد (که البته من بعید نمی دانم باشند چنین لذاتی وجود داشته باشند. در مورد خودم و با سنخ روانی خودم به یکی دو لذت با این ویژگی رسیده ام). ولی برای بقیه لذات باید جایگزین هایی پیش بینی کنیم تا لااقل به یک خلأ مضاعف [تهی بودن و پوچی چند برابر] در زندگیمان نرسیم.
سوال : می توانم بپرسم آن دو لذت که گفتید برای شما تا همیشه لذت بخش هستند کدام هایند؟
پاسخ : من راجع به خودم به این دو لذت رسیده ام : یکی کاستن از درد و رنج دیگران. این عمل لذتی به من می دهد که هیچ وقت از آن ملول نمی شوم. البته عرض کنم که همیشه به آن کسی که "می توانم" کمک می کنم و نه بیش از آن. و دیگری حقیقت طلبی در دو حوزه همیشه برای من لذت بخش است : یکی حوزه ی روانشناسی و یکی حوزه ی اخلاق. خیلی علاقه دارم بدانم این روان شناس جدید چه چیز می گوید و آن عالم اخلاق جدید چه گفته است. البته این حقیقت طلبی ام در بقیه ی حوزه ها اینطور نیست. این دو حوزه دارند نو به نو به من طراوت و تازگی می دهند و خسته و ملولم نمی کنند.
و اما نکته ی آخر اینکه : به این نتیجه رسیده ام که اگر بخواهم به عصمت برسم به منجلاب بزرگترین گناهان می افتم. به همین دلیل است که همیشه به خودم می گویم مصطفی تو نباید انسان کامل بشوی. پنبه ی این را از گوشت بکش بیرون. تو باید بهتر از این که هستی باشی، همین. اما انسان کامل نباید بشوی. چرا می گویم "نباید" بشوی و نمی گویم "لزومی" ندارد بشوی؟ چون تا نگویم "نباید" بشوی به غرضی که منظورم است نمی رسم. یکی از عرفای ما می گفت اگر به کسی که در یک روز هفتاد نبیّ مرسل [پیامبر فرستاده شده از جانب خدا] را کشته است، بر بخورم، به او می گویم «در مسجد تف نینداز». چرا که اگر به او بگویم «تو جنایتی کرده ای که بالاتر از آن جنایتی نیست، حالا در مسجد تف هم انداختی، بینداز»، وضع این آدم بدتر می شود. چون با خودش می گوید من دیگر فرقی برایم نمیکند. چه ایرادی دارد 4 تا نبی غیر مرسل را هم بکشم، 4 تا غیر نبی غیر مرسل را هم بکشم و کلی جنایت دیگر هم بکنم. اما اگر به او بگویم «اگرچه تو که چنین جنایتی کرده ای، اما آنقدر ریشه ات در آب هست که هنوز هم می گویند این کار را نکنی وضعت بهتر می شود»، در این صورت ممکن است او آهسته آهسته رو به ترمیم خودش ببرد. لذا اگر شما گفتید که تو باید معصوم بشوی، یک بار عزم می کنی و شکست می خوری، دوباره عزم می کنی و شکست می خوری، سه باره و چهارباره و دفعه ی دهم و بیستم، بعد به این نتیجه می رسید که من دیگر نمی توانم معصوم بشوم، حال که چنین هدفی ندارم دیگر فرقی نمی کند چه کاری انجام دهم. اما اگر از ابتدا بگویید «فلانی سعی کن بهتر شوی»، هیچ گاه سیر قهقهرایی پیدا نمی کنی زیرا همیشه راه و امکان برای بهتر شدن هست. من به این مطلب رسیده ام. البته این از وجوه تراژیک زندگی است؛ چون پاکی مطلق یکی از چیزهایی است که انسان در زندگی اش می خواهد. ولی پاکی مطلق در عمل به ناپاکی مطلق می انجامد. اما پاکی نسبی یعنی اینکه من باید پاک تر از این که هستم بشوم، زندگی را هر روز بهتر از قبل می کند. اگر بهتر شدن را بخواهید همیشه بهتر می شوید و اگر خوب شدن مطلق را بخواهید، می روید به سوی بد شدن مطلق.
بر گرفته از وبلاگ:
http://appliedethics.blogfa.com/cat-2.aspx